✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_22
خواست دایره ی دستش را تنگ کند که با مشت کوبیدم به شکمش..
عقب عقب رفت... با چشم های سبزش به چشمانم خیره شد...
سرم را بالا گرفتم.... بله خودش بود.... سیاوش مشفق...
باز هم از رفیق ضربه دیدم...
_سیاوش بهتره تسلیم شی...به نفعته..
ناگهان صدای اشنایی مرا در جایم میخکوب کرد.
_محمد جون بازهم رسیدیم به هم.
نگاهم به سمت اتاق بزرگی که گوشه خانه بود کشیده شد.
هنگ کرده بودم...
فکر هر اتفاقی را می کردم جز این...
الکساندر بود.... در تمام این مدت فکر می کردیم زیر نظرمان است ولی حالا....
_خب فرمانده....می بینم که رو دست خوردی... تمام این مدت داشتی یه عروسک رو دنبال می کردی.... زیر نظر گرفتن یه بدل ،کار سختی نیست..
راستش محمد جون... قصد ندارم اسیبی بهت بزنم.... البته که اگه به پر و پام بپیچی مجبور میشم حذفت کنم...
خون خونم را می خورد... با چشم هایی که از عصبانیت سرخ شده بود نگاهش کردم.
_الکس خوب گوش کن ببین چی می گم....اگه کسی مثل سیاوش تونسته به کشورش خیانت کنه معنیش این نیست که بقیه هم چنین ادم های کثیفی باشن...
_پس... نمی خوای دست از این کارات برداری؟
صدای رسول که با نگرانی صدایم می کرد کلافه ام کرده بود...
_برندارم چی میشه؟
با صدای بلند فریاد زد.
_بیاین بیرون...
از همان اتاق چند مرد چهارشانه بیرون شدند. در دستانشان چاقو و قمه بود.
تقریبا چهار برابر من بودند.
الکساندر نگاه پر از نفرتی حواله ام کرد و گفت:
_این جوجه مامور رو یه گوش مالیه درست و حسابی بدید.
و بعد با سیاوش از خانه خارج شد..
دوره ام کردند..
هدفون را از گوشم در اوردم.... اسلحه را به سمت اولین نفری که به سمتم می امد گرفتم و به پایش شلیک کردم.
با ضربه ای که به دستم زدند، اسلحه از دستم افتاد..
از پشت صدای فریادی امد...
رسما دیوانه بودند...
با دستان خالی و دردی که در شانه ام پیچیده بود به سمتش حمله ور شدم..
چند مشت حواله اش کردم...
عجب قدرتی داشتند...
یکی از ان غول ها به سمتم حمله ور شد و با مشت به پهلو و شکمم کوبید...
از درد روی زمین افتادم...
قمه اش را بالا گرفته بود و نزدیک می شد..
ناگهان تیری سینه اش را شکافت و روی زمین افتاد..
به عقب نگاهی کردم...
سعید و داوود وارد خانه شدند و بعد از چند شلیک انها را از پا در اوردند.
با بی حالی و درد روی زمین افتاده بودم... حس کردم زخم پهلویم پاره شده...
_اقا محمد خوبین؟
_خوبم... چیزی نیست.
بعد به رسول گفت:
_رسول بگو امبولانس بفرستن.
_سعید لازم نیست... من خوبم..
_اما..
_همین که گفتم.
دستش را به سمتم گرفت...
به کمکش از جایم بلند شدم.. ناخود اگاه به سعید تکیه دادم..
_اقا چرا لجبازی می کنید؟ یه دکتر رفتن که اینقدر لجبازی کردن نداره...
_هزار بار گفتم من خوبم....الان هم با رسول هماهنگ کن بیان اینارو ببرن...
ارام زمزمه کرد.
_چشم... ولی حریف من یکی نمی شید..
_سعیدددد....
سعید پشت فرمان نشسته بود.
_سعید کجا می ری؟ باید دور می زدی... حواست کجاست؟
_حواسم هست اقا محمد... ولی انگار شما اصلا حواست نیست...
داوود:_ خوب اقا محمد سعید راست می گه دیگه... می ریم بیمارستان یه چکاب می شید... اگه حالتون خوبه چرا رو حرفتون پا فشاری می کنید؟
_من دارم واستون...صبر کنین...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16334360601664