مامانجون(مادر بزرگ پدری) همیشه یه داستان قدیمی رو برای نو عروس ها تعریف می‌کرد. میگفت زمان های قدیم توی یک روستا دختری رو شوهر میدن که پدر دختر از داماد چیزی نمیخواد و میگه دخترم و چشم و دل سیر بار آوردم و چیزی احتیاج نداره. اون زمان عروس و با اسب میبردن. تو مسیر خونه داماد یه رودخونه بوده که باید از اون رد میشدن. وقتی به رودخونه میرسن پدر داماد داد میزنه که مواظب اسب‌ها باشین مبادا اسب ها رو آب ببره. پدر عروس که این رو میشنوه میگه دخترم و برگردونید و نمیذاره عروس رو ببرن، میگه حالا شیربها بدین، عروسی مفصل بگیرین، طلا و هدیه براش بخرین و بعد ببرینش. خانواده داماد کلی هزینه میکنن تا پدر عروس راضی میشه. موقع بردن عروس و رد شدن از رودخونه، پدر داماد داد میزنه که اسب‌ها به جهنم، اسب ها رو ول کنید و مواظب عروس باشید اتفاقی براش نیوفته. نتیجه اخلاقی که هر زنی خرج داره ارج داره. ✍️دختر لر @i_tweett کانال آی توییت 📣