دلم میخواد بنویسم... بنویسم از سالی که حاج قاسم رفت و مارو تنها گذاشت... بنویسم از اون صبحه جمعه ایی که همه بهت زده روبروی تلوزیون نشسته بودیم و دل آشوب شبکه خبر رو میدیدیم بنویسم از اون لحظه ایی که عکس دست حاج قاسم منتشر شد بنویسم از اون لحظه ایی که پیر و جوون بچه و بزرگ داشتن به پهنای صورت اشک میریختن بنویسم از اون لحظه ایی که یه فرزند شهید گفت دوباره یتیم شدم بنویسم از اون ساعت ۱ و ۲۰ که هر موقع چشممون به این ساعت میخوره فقط یاد یه چیز میوفتیم بنویسم از کلیپی که حاج قاسم داشتن در حرم حضرت زینب رو باز میکردن بنویسم از اون لحظه ایی که پسر شهید یه گل رو اورد و توی نماز داد به حاجی بنویسم از تک تک لبخندای حاجی بنویسم از قتدار حاجی بنویسم از مهربونی حاجی بنویسم از اشکی که آقا برای حاجی ریختن و یه ملت هصدا با آقا اشک ریخت و گریه کرد بنویسم واسه روز خاکسپاری که انقدر شلوغ بود مجبور شدن مثل حضرت مادر حاجی رو شب به خاک هدیه کنن بنویسم از اون احظه ایی که زینب مقاومه حاجی اومد با اقتدار و محکم حرفشونو زدن میخام بنویسم.... اما قلمم طاقت این نوشتن را ندارد.... -يقيناً كُـلُه خَـير | @idont_care