🌺رمان🌺
#قسمت_بیست_ونهم
(غفّار)
،یه روز زودترازسرکاراومدخونه ومزدشو که کامل از صاحبکارش گرفته بودباشادی دردستش می فشرداسکناسهابوی زندگی میدادندداخل حیاط که شدباغرورمادروصدازد(مامان)خدیجه از این کلمه بعنوان خطاب مادری بدش میومد(چون اون زمونها به قابله مامامی گفتن)غفارم هر موقع کئیفش کوک میشدسربه سرمادرمیذاشت وباب شوخی روباهاش بازمیکردخدیجه بااخم پنجره ی اتاقوبازکردوباچشم غره نگاهی به غفارانداخت وگفت:کوفتومامان,غفارخنده ی بلندی کردوگفت:خیلی خوب باباعصبانی نشوننه،چادرسرت کن بریم بیرون،که باهات کاردارم،خدیجه که ازمامان گفتن غفاردمق شده بودبابی میلی گفت:چیکارم داری؟نمی تونم بیام،یه عالمه کارریخته سرم،غفارازپله هااومدبالاورفت تواتاق ودستی به گردن مادرکه روشوازش برگردونده بودانداخت وبرای دلجویی بوسه ای به صورتش زدوگفت ننه به دل نگیرمیدونی که من باهات شوخی میکنم، الان درستش می کنم ،بعدش باصدای بلندگفت:آهای همسایه هابدونین این خدیجه خانم ننه ی منه،نه مامانم،راضی شدی ننه؟چادرمادروازآویزبرداشتوسرش کردودستشوگرفتوکشون کشون بردتش پایین،خدیجه هم نق میزدکه یتیم مونده داری چیکارمیکنی ول کن دستمو؟واردکوچه که شدن دست مادروول کردخدیجه به داشتن چنین پسری که نازشومیکشیدوجای خالی شوهروپسرش احمدوبراش پرمیکردبه خودش مینازیدوپیش فامیلوهمسایه باسربلندی روزگارمیگذروندازپیچ کوچه که ردشدن،غفارراهشوبه طرف بازارکج کردوجلوی یه کفش فروشی ایستادوکفشی که قبلابراش نشون کرده بودوازمغازه دارخواست،کفشهاروجلوی پای مادرروی زمین گذاشت وازش خواست پاش کنه،خدیجه بادیدن کفشهابرقی تو چشماش دویدکفشهای ورنی مشکلی پاشنه دارداشتن بهش چشمک میزدن،صورت گردشومی تونست روی کفشهاببینه،گالشهارودرآوردوکفش نوهاروپاش کردوداخل مغازه چرخی زدچه حس خوبی بودکفش مدروزی که کمترکسی توان خریدشوداشت،خدیجه زنی بالابلندوسفیدباابروهای پیوسته ازنسل آخرین شاه قاجار،بزرگ زاده ای که دست قضااونوبه خانه ی بنایی کشونده بودیادش اومدزمان مجردیش همیشه کفشهای گرانقیمتی براش میخریدندوقتی که کوردهاارومیه روبه تصرف خودشون درآورده بودندوهردختری روبرای خودشون برمیداشتندپدرش برای مصون ماندن خدیجه ی۱۱ساله ازدسترس کوردهامجبورشداونوسوری به عقدبنای مجردی که توخونه ش کارمیکرددربیاره،وضمن عقدشرط کرده بودندکه هیچ رابطه ی همسری باهاش نداشته باشه،وقتی شهربه حالت عادی برگشت،زمان برگشتن خدیجه به خانه ی پدرشد،دختری بکرودست نخورده اما همچنان درعقدبنای جوان!توسیرگذشته بودکه صدای غفاراونوبه زمان حال برگردوندننه بریم؟!خدیجه به نشانه ی تشکرورفتن لبخندی به غفارزدهرسه راضی بودن،هم مغازه داربابت فروشش،هم خدیجه بابت داشتن کفش گرون قیمتش،هم غفاربابت خوشحال کردن مادر!بچه هابزرگ شده بودندوریخت وپاشهاشونم بیشتر.خدیجه آش بلغور بارگذاشته بودستاررفت سراجاق ودرقابلمه روبرداشت،بادیدن آش بلغورترش کردوغرولندکنان برای خودش غذای دیگه ای درست کرد،روزبعدش ناهاردلمه بوداینبارجبار سراغ قابلمه رفت وبااخم وتخم غذای دیگه ای برای خودش درست کرد،فریده غذای دیگه ای دوست داشت منظر غذای دیگه...به همین منوال در یکوعده ی غذایی چندین نوع غذادرخونه پخته میشدوهزینه ی تمامی این مواد غذایی فقط بعهده ی یک نفربود(غفار)،خربزه روبا گونی میخریدگوشتوشقه ای،حبوبات(ماش ونخودوبلغورو...)کیلویی خریده نمیشد،به اندازه ی باتمان(واحداندازه گیری ترکها)ولی این مقدارهم کفاف یکسالرونمیدادواز همسایه هاحبوبات وبعضی موادغذایی رو قرض می گرفتندبریزوبپاش ها بی اندازه ای درخانه صورت میگرفت،هیچدلسوزی نداشت،صبح علی الطلوع ازخونه بیرون میزدرروزهای بلندبهاروتابستان گرموعرق ریزوپاییزسردوطوفانی،تنگ غروب خسته و کوفته به خونه میرسید،درزمستان هم در مکانهای سربسته مشغول کارکردن میشدبی وقفه کارمیکردوکارمیکردوکارمیکرد بدون اینکه استراحتی داشته باشه،با وجود اینهمه خستگی مادرو در مهمانیهای شبانه ی فامیل وهمسایه و آشنا همراهی می کرد.خدیجه زنِ خوشبختی بود.چه زمان مجردیش،چه زمانی که بامحمدزندگی کرده بودوچه الان که شوهری نداشت.غفارخلأپدروبراش پرکرده بود. غفاربدون اینکه ازدواج کنه،عائله مند شده بود،سالهاگذشت ولی همچنان مجردبود،کسی به فکرتشکیل خانواده دادن غفارنبودروزهاروبخاطرسیرکردن شکم یتیمان پدربه شب میرسوندوغافل ازازدواج و تشکیل خانواده یاحتی یک ریالی پس انداز.
ادامه دارد...