.°•
❞ مرده بودم زنده شدم
اشک بودم خنده شدم ❝
قدم برداشتم و همزمان که قلبم از سینه میخواست کنده شود از شوق دیدارت ..
دست کشیدم به در ورودی و خنکای در چوبی حرم قلبم را تسکین داد ..
بوسه بر باب جنت زدم و باز هم آرام اما بی قرار تر قدم برداشتم
انگار همه حرم میخواستند به ما خوش آمد بگویند
چشم باز کردم و کبوتر ها پر باز کردند
باد خوشی پیچید بر سر کتیبه های حرم
ساعت به صدا در آمد .. یعنی به موقع سر قرار رسیدم ..
نگاهم را چرخاندم و دیگر چشمانم طاقت نداشتند و بارانی شدم.. پیش چشمان حضرت باران (:
به حالت طبیعی نمیتوانیم به خورشید مستقیم نگاه کنیم..
اما این اذن به زائرت داده شده که به خورشید گنبدت مستقیم چشم بدوزیم
قدم برداشتم و من دیگر من نبودم
ابری شدم سیاه .. که رسیدم به ابر سفیدمعصوم و با سخاوت که اجازه داده بود سیاهیم را با مهربانی اش بشویم ..
زائرت وقت آمدن گریه است
و وقت رفتن خنده
مســیـح کـه نــه! تو عــلــی هــستـــی
‹ عـلــی مـوسـی الـرضـا مـولای عـشـق 💚 ›
|🌿°•
˺
#ایلیا ˻
˺
#امـامرئوف🥲🪴 ˻
「
@iliya_52 」