دوران دانشجویی شیراز بودیم، قبل از انقلاب بود.
ساعت 7 شب دیگه هیچ خانومی توی خیابون امنیت نداشت. با عبدالرضا رد می شدیم که یک زن و شوهر جوان که خانم، پوشش مناسبی نداشت، از پیاده رو رد می شدند و
سی چهل نفر جوان اوباش هم پشت سرشان بودند..
زن و مرد جوان خیلی ترسیده بودند. آن همه جوان اوباش آن هم قبل از انقلاب ترس زیادی داشت.عبدالرضا رفت سمتشان. دستش را گرفتم که نرو خطرناکه.
رفت پیش اون مرد و گفت:آقا، ایشون خانمتون هستن؟اون مرد هم که از دست زنش عصبانی بود و رنگ هر دوتاشون هم پریده بود، با عصبانیت گفت:«پس کیه؟خانوممه..
بهش گفتم بااین وضع نیا بیرون..» خانوم هم مدام میگفت:غلط کردم..
عبدالرضا هم رو کرد به جمع سی چهل نفره اوباش و گفت:آقایون ببخشید. ایشون خانومشه. اشتباه کرده، مهمون شیرازه ،ببخشید..
من که تنم می لرزید که الان چاقو میکشن..اما با حرف عبدالرضا، همه شون سرشون انداختن پایین و رفتن.
این خصوصیت عبدالرضا بود که اگر میدانست جایی باید حرفی بزند،حرف خودش را میزد.
کاری به این نداشت که شاید مشکلی برایش بوجود بیاید. بی اعتنا نبود.
🍃روایتی از شهید عبدالرضا مصلی نژاد
#حجاب
💠کانال شهید مدافع حرم کربلایی ایمان خزاعی نژاد
@imanekhazaee