.
دیشب خیلی سرد بود !
از راه رسیده و نرسیده رفتیم سمت بخاری و نشستیم کنارش...
استخوان های بدنم کم کم با حرارت بخاری از حالت سِربودن در آمد.
کمرهمت بستیم و دراتاق روبه رویی سالن، کرسی را گذاشتیم و زیر پتو رفتیم...
انگار گرما درونِ پوست و گوشت آدم بود.
چقدر قدیم ها از این نعمت لذت میبردند؛
از بزرگ تر ها شنیده بودم قبل تر ها خیلی برف می باریده و همه جارا سفیدپوش میکرده.
آن هاهم از زیر کرسیِ وسط اتاق اصلی ، درحالی که آشِ داغِ خانم بزرگ را می خوردند و خاطره های آقابزرگ از زمین کشاورزی را می شنیدند از شیشه های مقابل اتاق بارش برف را تماشا می کردند .
خاله همیشه تعریف میکند؛
از هواس پرتی های بچه گانه اش که چندباری سوخته بود و بقیه هم سوزانده بود.
می گفت: یک بار باران زیاد می بارید و من هم چتر نداشتم
و با تمام وجود می دویدم که به خانه برسم.
دستانم سِر شده بود و نمی توانستم درِ چوبیِ خانه را بزنم
با پا محکم به در زدم و آقا بزرگ همین طور که غر میزد به سمت در آمد و در را باز کرد .بدون آنکه بمانم و غر زدن هایش را بشنوم به سمت در اصلی که کرسی درآنجا بود رفتم .
همه دور کرسی نشسته بودند و جایی برای من نبود،من هم
اصلا حواسم به چایی که داخل لیوان کمرباریکِ خانم بزرگ داخل سینی مسی روی کرسی بود،نبود!
پریدم بالای کرسی
همان لحظه صدای جیغ و داد همه بالا رفت،
نفهمیدم چه شد که روی چای ها فرود آمدم و علاوه بر اینکه خودم و دایی را سوزاندم سه تا از لیوان هاهم شکستم...
و حال چه!
به جای پنجره های چوبی ،منظره پر برف و چراغ های نفتی و چایی داغِ لیوان کمر باریک،
دیوار است و تاریکیِ که با لامپ های شهری روشن میشود و بخاری و چایی که داخل ماگ ریخته میشود...!🚶🏻♀💚
+قسمت قدیم این خاطره ساخت ذهنِ و شاید واقعیت نداشته باشد.🙂☃️
#زمستان
#نویسندگی
#یهویی_نویسی
#همت!