هیـ...چ!
🌨️🔥؛
. دیشب خیلی سرد بود ! از راه رسیده و نرسیده رفتیم سمت بخاری و نشستیم کنارش... استخوان های بدنم کم کم با حرارت بخاری از حالت سِربودن در آمد. کمرهمت بستیم و دراتاق روبه رویی سالن، کرسی را گذاشتیم و زیر پتو رفتیم... انگار گرما درونِ پوست و گوشت آدم بود. چقدر قدیم ها از این نعمت لذت میبردند؛ از بزرگ تر ها شنیده بودم قبل تر ها خیلی برف می باریده و همه جارا سفیدپوش میکرده. آن هاهم از زیر کرسیِ وسط اتاق اصلی ، درحالی که آشِ داغِ خانم بزرگ را می خوردند و خاطره های آقابزرگ از زمین کشاورزی را می شنیدند از شیشه های مقابل اتاق بارش برف را تماشا می کردند . خاله همیشه تعریف میکند؛ از هواس پرتی های بچه گانه اش که چندباری سوخته بود و بقیه هم سوزانده بود. می گفت: یک بار باران زیاد می بارید و من هم چتر نداشتم و با تمام وجود می دویدم که به خانه برسم. دستانم سِر شده بود و نمی توانستم درِ چوبیِ خانه را بزنم با پا محکم به در زدم و آقا بزرگ همین طور که غر میزد به سمت در آمد و در را باز کرد .بدون آنکه بمانم و غر زدن هایش را بشنوم به سمت در اصلی که کرسی درآنجا بود رفتم . همه دور کرسی نشسته بودند و جایی برای من نبود،من هم اصلا حواسم به چایی که داخل لیوان کمرباریکِ خانم بزرگ داخل سینی مسی روی کرسی بود،نبود! پریدم بالای کرسی همان لحظه صدای جیغ و داد همه بالا رفت، نفهمیدم چه شد که روی چای ها فرود آمدم و علاوه بر اینکه خودم و دایی را سوزاندم سه تا از لیوان هاهم شکستم... و حال چه! به جای پنجره های چوبی ،منظره پر برف و چراغ های نفتی و چایی داغِ لیوان کمر باریک، دیوار است و تاریکیِ که با لامپ های شهری روشن میشود و بخاری و چایی که داخل ماگ ریخته میشود...!🚶🏻‍♀💚 +قسمت قدیم این خاطره ساخت ذهنِ و شاید واقعیت نداشته باشد.🙂☃️ !