همه چیز را تحویل اماناتِ گیت اول دادم. بوی قرمهی نذری از توی راهروها پیچید لا به لای مردم منتظر. پاسدار جوان ریشکامل در نیامدهی گیت دوم باز گفت:«هرکه هرچه دارد تحویل بدهد» رسیدم زیر دستش، گرمِ گشتن که بود گفتم:«اما همه چیز را نگرفتید!» مشکوک نگاهم کرد پرسید چی؟ مظلوم نگاهش کردم گفتم:«جان! جان به دیدار تو یک روز فِدا خواهم کرد!» خوششآمد، تبسمی پاسدارانه کرد. گفتم «با شما نبودم» باز خندید، گفت:«بفرمائید» گفتم:«ممنون» گفت:«با تو نبودم» تبسمی آخوندی کردم.
@ir_tavabin