🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_چهاردهم
با حسین وارد خونه شدیم
مامان :بچه ها خوش اومدین
مامان باید باهاتون حرف بزنم ..
مامان:باشه عزیزم بیا
-مامان
فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی
مامان:یعنی چی؟
مامان امروز منو داداشم و حسنا و آقای حسینی رفتیم مزارشهدا ..
مامان این دوتا سکوت و سرخ .......
مامان:تو مطمئنی
-۹۹درصد
مامان :باشه عزیزم
حسین جان پسرم بیا ناهار
سر میز ناهار مامان شروع کرد به حرف زدن..
_حسین جان
حسین :بله مادر ما برات یه دختر خوب سراغ داریم ...
غذا پرید تو گلوی داداش
با دست زدم پشتش
برادر من آروم ....
حسین: مادر
من فعلا بهش فکر نمی کنم ..
آب ریختم دادم دستش ، داشت آب می خورد گفتم کلا فکر نمیکنی یا به حسنا فکر می کنی؟!!!!!!!
باز آب پرید گلوش ..
-مبارک باشه داداش جان
مامان : زنگ بزنم خونشون؟
حسین سرش رو انداخت پایین ..
-مبارکه ......
📎ادامه دارد . . .
نویسنده :بانو....ش
🌐
@Iran_Iran
🇮🇷
http://telegram.me/Iran_Iran