🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت پنجاه نهم
روزها پی هم میگذشت من با لبخند و لباس رنگی خداحافظ کرده بودم
دیروز چهلم مادرم بود
با هر زنگ در خونه یا زنگ تلفن هزاربار میمردم زنده میشدم
گوشی همراه خودم زنگ خورد
عکس چهارتایی که دوسال پیش تو مشهد با محدثه ،فرحناز ،مطهره گرفته بودیم
نمایان شد اسم مطهره بود
-الو سلام عزیزم
خوبی؟مطهره جان
مطهره :مرسی .
رقیه جان عزیز وقت داری یه مصاحبه باهم درباره آقاسید کنیم ؟
-آره عزیزم سه شنبه تولد سیده و اولین سالگرد اسارتش هست
اگه وقت دارید من اونروز مزارم
مطهره :ممنونم عزیزم
یه کیک ۵-۶کیلویی برای مجتبی سفارش دادم یه عکس قبل از اعزامش با دوقلوها گرفته بودم ازشون
دادم بزنه رو کیک
روشم سفارش دادم بنویسه سیدم تولدت مبارک
شمع عدد ۲۵خریدم
ظروف یک بار مصرف خریدم
به سمت مزارشهدا
امروز سالگرد عملیات هم بود
برای همین مزار شلوغ بود
چاقو دادم دست فاطمه سادات و سیدعلی
کیک بریدن بین همرزمای سید پخش کردم
بعد حدود ۱-۲ ساعت هم مصاحبه طول کشید
از مجتبی و خاطراتش گفتم
داشتیم از مزار برمیگشتیم که مادر گفت
رقیه جان دخترم بعداز اسارت بچم سید نمیتونم بمونم
میریم ساکن جوار امام رضا بشیم
فردا حرکت میکنیم
رفتیم راه آهن مامان اینا راه بندازیم
مادر سوار که شدن فاطمه سادات بهانه گرفت
گوشیم گرفتم با مادر حرف بزنه
ساعت ۴صبح بود گوشیم زنگ خورد
-یاامام حسین الان کیه آخه
بفرمایید
سلام خانم ما دوتا تصادفی داریم آخرین شماره شماست
-خاک توسرم حال مادر و پدرم چطورن؟
ناشناس:خانم بیاید نیشابور بیمارستان امام رضا
شماره فرحناز گرفتم
فرحناز:رقیه چی شده این وقت صبح زنگ زدی
-سیاه بخت شدم مادر و پدر نیشابور تصادف کردن
بیا بریم اونجا ...
#ادامه_دارد...
نویسنده بانو....ش
🌐
@Iran_Iran
🇮🇷
http://telegram.me/Iran_Iran