زندگینامه شهید🌷 ابراهیم هادی🌷 قسمت9⃣2⃣ آرزوی گمنامی چند هفته‌اي است كه با ابراهيم در تهران هستيم، بعد از عمليات زين‌العابدين و مريضي ابراهيم و مراجعت او به تهران هر شب بچه‌ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشه، آنجا پر از بچه‌هاي هيئتي و بچه‌هاي رزمنده است. اما حال و هواي ابراهيم خيلي عجيب‌تر از قبل است ديگر از آن حرف‌هاي عوامانه و شوخي‌ها و خنده‌هاي هميشگي كمتر ديده مي‌شود. البته از ابتداي سال اين حالت در ابراهيم ديده مي‌شد ولي اين اواخر روز به روز بيشتر ‌شده. اكثر بچه‌ها او را شيخ ابراهيم صدا مي‌زنند. ابراهيم ريش‌هايش را كوتاه كرده بود ولي با اين حال هنوز نورانيت چهره‌اش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه يك آرزوي ديرينه در بين همه بچه‌ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت. يكبار در تاريكي شب با هم قدم مي‌زديم كه پرسيد: "مي‌دوني آرزوي من چيه؟" گفتم:" خُب حتماً شهادته؟!" خنديد و بعد از چند لحظه سكوت گفت : "شهادت ذره‌اي از آرزوي منه، من مي‌خوام هيچي از من نمونه و مثل اربابمون امام حسين (ع) قطعه‌قطعه بشم. اصلاً نمي‌خوام جنازه‌ام برگرده"، بعد ادامه داد: "دلم مي‌خواد گمنام بمونم و جنازم برنگرده". البته دليل اين حرفش را قبلاً شنيده بودم، مي‌گفت:"چون مادر سادات قبر نداره، نمي‌خوام من هم قبر داشته باشم". حال و هواي ابراهيم توي دي ماه شصت و يك خيلي عجيب بود. يك بار آمد پيش بچه‌هاي زورخانه و همه را براي ناهار دعوت كرد منزلشان، قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد و ابراهيم را فرستاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نيست و تمام وجودش در ملكوت سير مي‌كند. بعد از نماز هم شروع كرد با صداي زيبا دعاي فرج را خواندن. يكي از رفقا برگشت به طرف من و گفت:"ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطوري نماز بخونه و اينقدر اشك بريزه". هر جا هم هيئت مي‌رفتيم، توسل ابراهيم به حضرت صديقه طاهره(س) بود و در ادامه مي‌گفت: "به ياد همه شهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارن" و هميشه توي هيئت از جبهه‌ها و رزمنده‌ها ياد مي‌كرد... روزهای آخر⬇️⬇️ دی ماه بود. حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده بود. دیگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد! اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند. ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده. اما با این حال، نورانیت چهره اش مثل قبل است. ابراهیم عجیب شده بود. هیچ گاه ندیده بودم اینطور در نماز اشک بریزد. اواسط بهمن رفتیم خونه یکی از بچه ها. ابراهیم خواب رفت. اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بینی؟! ابراهیم بلند شد گفت و سریع حرکت کنیم بریم. نیمه شب آمدیم مسجد ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد. رفت خانه، از مادر و خانواده اش هم خداحافظی کرد. از مادر خواست برای شهادتش دعا کند. صبح روز بعد هم راهی منطقه شد. همه آماده حرکت به سمت فکه شدند. با دیدن چهره ابراهیم دلم لرزید. جمال زیبای او ملکوتی شده بود. رفتم بهش گفتم داش ابرام خیلی نورانی شدی. نفس عمیقی کشید و گفت روزی بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم. اما با خودم گفتم: خوش بحالش که با شهادت رفت، حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره. بعد نفس عمیقی کشید و گفت خوشکل ترین شهادت را می خوام. قطرات اشک از گونه اش جاری شد. ابراهیم ادامه داد: اگه جایی بمانی که دست احدی به تو نرسه، کسی هم تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرت را به دامن بگیره، این خوشگل ترین شهادته. گفتم داش ابرام تو رو خدا از این حرفها نزن. بیا با گروه فرماندهی بریم جلو، اینطوری خیلی بهتره، گفت نه می خوام با بسیجی ها باشم. رفتیم پیش حاج حسین الله کرم. ابراهیم ساعت مچی اش را باز کرد و گفت: حسین، این هم یادگار برای شما. چشمان حاج حسین پر از اشک شد. گفت نه ابرام جون، پیش خودت باشه، احتیاجت میشه. ابراهیم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتیاج ندارم. حاجی هم که خیلی منقلب شده بود بحث را عوض کرد. ابراهیم بعدش رفت پیش بچه های گردان هایی که خط شکن عملیات بودند. 🌷🌷🌷🌷🌷 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran