بسم رب الصابرین ودوم اون روز خیلی خسته بودیم برای همین دعوت مامان های گرامی انداختیم به فردا تا ماجرای سوریه رفتن صادق بگیم 😭😭😭 صبح که از خواب پاشدیم زنگ زدم مامان اینا شام بیان اینجا صادق هم رفته بود سپاه ساعت ۴بعدازظهر مرغارو از یخچال در آوردم گذاشتم سر گاز تا همه کارا انجام بدم عصر شد حالم خیلی بد بود همراهوکارکردن اشک میریختم همسرم داشت میرفت سوریه دم دمای اذان بود که مهمونامون کامل شدند مادرجون تا چشمش به چشمای قرمز من افتاد پرسید چرا چشمام قرمزه منم یه چیز سرهم کردم گفتمـ ساعت ۸بود که صادق از سرکار اومد شام که خوردیم شروع کرد به حرف زدن 😖 نام نویسنده: بانو.....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran