#رمان #مدافع_عشق
#قسمت_18
هوالعشـــق
فاطمه هیجان زده اشاره میڪند:
_ دستش رو نگهدار تو دستت تا عکس بگیرم.
میخندی و طوری ڪه طبیعـے جلوه کند دستت را کنار دستم میگذاری...
_ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تر بشه!
فاطمه اخم میکند:
_ عه داداش!...بگیر دست ریحانو...
_ تو بگیر بگو چشم!..اینجوری تو کادر جلوش بیشتره...
_ وا!...خب عاخه...
دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪه:
_ عافرین بہ شما زن داداش...
نگاهت میکنم. چهره ات در هم رفته. خوب میدانم که نمیخواستـے مدت طولانـے دستم را بگیری...
هر دو میدانیم همه حرڪاتمان سوری و از واقعیت به دور است.
اما من تنها یڪ چیز راومرور میڪنم.وآن هم اینڪه تو قرار است ۳ ماه همسر من باشـے!واینڪه ۹۰ روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم.
اینکہ عاشـــقی کنم تورا!!
اینڪه خودم را در آغوشت جا کنم.
باید هر لحظه تو باشـے و تو!
فاطمه سادات عڪس را که میگیرد با شیطنت میگوید: یڪم مهربون تر بشینید!
و من ڪه منتظر فرصتم.سریع نزدیڪت میشوم...شانه به شانه,
نگاهت میڪنم. چشمهایت را میبندی و نفست را باصدا بیرون میدهـے.
دردل میخندم ازنقشه هایـےبرایت ڪشیده ام. برای تو ڪه نه! برای قلبت
در گوشَت آرام میگویم:
_مهربون باش عزیزم!...
یکبار دیگر نفست را بیرون میدهـے.
عصبی هستے.این را با تمام وجود احساس میڪنم. اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!
این را که میگویم یڪ دفعه از جا بلند میشوی ،عرق پیشانی ات راپاڪ میکنی و به فاطمه میگویـے:
_ نمیخوای از عروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
ازمن دور میشوی و کنار پدرم میروی!!
فرار کردی مثل روز اول!
اما تاس این بازی را خودت چرخانده ای!
برای پشیمانـے دیـــر است
ادامہ دارد...
نویسنده این متن:
#میم_سادات_هاشمے
🌐
@Iran_Iran
🇮🇷
http://telegram.me/Iran_Iran