برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) ✅ () از بی کاری حوصله ام سر می رفت . بهانه می گرفتم و می گفتم : به من کار بده ، خسته شدم . مادرم همانطور که به کارهایش می رسید ، می گفت : تو بخور و بخواب . به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی . حاج آقا سپرده ، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی . دلم نمی خواست بخورم و بخوابم ، اما انگار کار دیگری نداشتم . خواهرهایم به صدا در آمده بودند . می گفتند : مامان چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای . چقدر پی دل او بالا می روی . چرا ما که بچه بودیم ، با ما اینطور رفتار نمی کردید . با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند ، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه برم . @ircom_8