#نماز_آزادگان
🕋 مثل موج دریا 🕋
💟 به اردوگاه عنبر وارد شدیم. بچه ها را در اتاق ها و ما بیست و سه قطع نخاعی را در بهداری اردوگاه جا دادند. دورتادور اردوگاه، سیم خاردار فشرده و متراکم بود که عمق آن به ده متر می رسید.
💧 فرمانده ی اردوگاه با غرور به سراغ ما اسرای تازه وارد آمد و اعلام کرد: «نماز جماعت ممنوع! هر گونه تجمع، دعا خواندن، گریه کردن و سوگواری ممنوع! اما رقص و آواز آزاد است!»
💟 بچه ها که فهمیدند اگر به چرندهای او گوش بدهند تا آخر، بنده ی حلقه به گوش او خواهند شد؛ به سیم آخر زدند و صفوف منظم و باشکوه
#نماز_جماعت را تشکیل دادند. آن جا بلوک بسیجی ها و افسران و سربازان جدا بود.
💧 تازگی به همه لباس بلند عربی داده بودند. تصور کنید! ناگهان صدها نفر با لباس های بلند سفید، دوش به دوش هم و بی حرکت، به نماز جماعت بایستند و هنگام رکوع و سجود، مثل دریا موج بردارند.
💟 طوری شده بود که گاهی خود عراقی ها می ایستادند و با حیرت و حسرت به آن ها خیره می شدند. حتی آن عراقی که تحت تأثیر نماز جماعت قرار می گرفت، می رفت و در جمع دوستانش این ماجرا را تعریف می کرد و این تبلیغ خوبی بود.
💧 بعضی ها هم باورشان نمی شد که ایرانی ها مسلمانند و
#نماز می خوانند. آن ها می گفتند: «شما مجوسید؛ پس چه طور نماز می خوانید؟»
ما بیست و سه نفر هم دوست داشتیم در بهداری نماز جماعت بخوانیم؛ اما وجود جاسوس ها مانع این کار بود.
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 191، خاطره ی حسین معظمی نژاد.