‍این کاکویی که نامش را نمی‌دانم و نشانش هم...در یک قاب تار و مخدوش، در ظلمت شب، با یقه آبی و جامه زحمتکشی، با دست‌هایی به مثال جیب، تهی..به سمت یک ابلیس مسلح می رود همین کاکویی که نامش را نمی‌دانم و نشانش هم...کاکو، خواستم بگویم کوله‌پشتی واژه‌هایم، انبان حرف‌هایم، ذهن بیقرارم؛ هیچکدام چیزی ندارد که به تو بگوید، تو بزرگتر از کلمات منی...فقط می‌خواهم مقابل هیچ دوربینی ظاهر نشوی، جواب هیچ خبرنگاری را ندهی در پس پرده غیب بودنت را دوست دارم... وقتی از تمام انسان‌ها خسته می‌شویم، وقتی امید به بند آخرش بند می‌شود و ناامیدی تنها پاسخمان، می‌خواهم سیمای ناآشنایت را پشت کالبدهایی که نمی‌شناسم حدس بزنم...با خودم بگویم که هنوز چه مردانی پشت نقاب سادگی، بی میز و منصب، برادر مانده‌اند من ایران را دوست دارم، به شکل غیرمنطقی و جدیدا غیراستانداردش.. هنوز وقتی یکی مدال می‌گیرد و پرچم بالا می‌رود مثل دوران کودکی دور اتاق می‌دوم، وقتی تصاویر جنگ را می‌بینم از تاخیر به دنیا آمدنم شرمنده می‌شوم و دلم می‌خواهد کوچه‌ای از خرمشهر به خون من آزاد می‌شد... وطن مثل سیمای مادر است که لای چین و چروکش اصیل‌ترین زیبایی‌ها جا خوش کرده است...وقت‌هایی که هیچ امیدی نیست و توان پذیرش ناامیدی هم، به آدم‌هایی که نمی‌شناسمشان فکر می‌کنم، دانشمندانی که بیم ترور نگذاشته هیچوقت نامشان جایی ثبت شود، آدم‌هایی که با گردنی باریک‌تر از مو مقابل گردن کلفت‌ها ایستادند و جوری حذف شدند که گویی هرگز نبوده اند... ایران من به شانه‌های استوار کاکوهایی تکیه داده که بعید است هیچوقت بشناسمشان! 📝 فرامرزی