🔶عظمت روحی امام خمینی 🔸یکی از یاران امام خمینی در نجف اشرف (حجةالاسلام فرقانی) می‌گوید: یکی از آقایان وعاظ در بین راه به من رسید و گفت: پیرمردی است اهل شوشتر که قاری قرآن بوده و بسیار متدین است. پنج، شش بچه کوچک دارد و دو سه سال است که این پیرمرد به بیماری فلج گرفتار شده و از دست و پا فلج است. به من گفته اند خدمت امام برسم و عرض کنم تا به او کمکی بکنند، زیرا وضع بسیار ناگواری دارد، دو سال است که از تشک پا بر زمین نگذارده است. من گفتم: خیلی خوب به آقا بگو. به محضر امام رسید و مطالب خود را بیان کرد. امام سخنان او را شنید و فرمود: به آقای فرقانی تذّکر دهید که فردا به من یادآوری کند. ایشان هم به بنده فرمودند و رفتند و من به دنبال امام بودم تا به صحنِ حرم امیرالمؤمنین علیه السلام رسیدم. وقتی امام می‌خواست پای خود را داخل صحن بگذارد صورتش را برگرداند و گفت: آقای فرقانی! فردا ساعت ۹ صبح مطلب این آقا را به یاد من بیاور. من هم در دفتر یادداشت خود نوشتم: فردا ساعت ۹ تذّکر به امام برای رفتن به منزل پیرمرد شوشتری. 🔸من که هر روز صبح ساعت ۸ از منزل بیرون می‌آمدم، آن روز ساعت ۳۰/۷ دقیقه بیرون آمدم. وقتی چشمم به خیابان افتاد دیدم جمعیت از روحانیون موج می‌زند، تکان سختی خوردم چون ازدحام جمعیت درب منزل امام بود. شخصی جلو آمد و پرسید: آقای فرقانی جنازه حاج آقا مصطفی را به کربلا می‌برند؟ 🔸گفتم: ای داد. زانوهایم سست شد و فهمیدم که حادثه برای حاج آقا مصطفی پیش آمده است. طلبه‌ها گریه می‌کردند، ضجه می‌زدند و امام هم از مرگ او آگاه گردید، رفت وضو گرفت و مشغول خواندن قرآن شد. آن گاه به حیات منزل ما آمدند. جمعیت زیادی بود و علمای عرب هم آمده بودند به امام تسلیت می‌گفتند. من ساعت ۹ متوجه بودم که باید به امام یادآوری کنم. امّا گفتم چه کسی می‌تواند الآن به امام یادآوری کنم که به فکر پیرمرد شوشتری باشد، این صحیح نیست. 🔸امام داخل حیاط نشسته بود و هر کس می‌آمد جلوی او بلند می‌شد و من هم کنار درب ایستاده بودم. یک وقت دیدم امام یک نگاه تندی به من کرد، مهیا شدم و عرض کردم: بله آقا چه می‌فرمایید؟ فرمود: آقای فرقانی بیا اینجا! جلو رفتم و سرم را جلو بردم. فرمودند: مگر بنا نبود ساعت ۹ - و الآن ساعت ۹ و ده دقیقه است - برای آن پیرمرد شوشتری به من یادآوری کنی؟ دو دستی به صورتم زدم و طاقت نیاوردم که خود را حفظ کنم. گفتم آقا با این وضع و احوال؟ فرمود: یعنی چه، بلند شو و بیا. از وسط جمعیت مردم داخل اتاق رفت و پول داخل پاکت گذارد و به گونه ای این کار را انجام داد که هیچ کس متوجه نشود. آن گاه فرمود: همین الآن پاکت را می‌بری و به پیرمرد شوشتری می‌دهی و از قول من هم احوال پرسی می‌کنی و برمی گردی. 🔸من پیش خود گفتم: حالا میهمان زیاد است و امام هم که امروز به مسجد نمی رود، بعد خواهم رفت. پس از پنج دقیقه یک مرتبه دیدم امام می‌فرماید: آقای فرقانی نرفتی؟ گفتم: می‌روم. فرمود: یااللَّه الآن برو. حرکت کردم و از کوچه پس کوچه‌ها گذشتم، تا به منزل آن پیرمرد شوشتری رسیدم. درب را زدم. خانمی از پشت درب گفت: چه کسی است؟ گفتم: من هستم. از منزل آقای خمینی آمده‌ام و با آقا کار دارم و از طرف او می‌خواهم از ایشان احوال پرسی کنم. آن زن به صورتش زد و گفت: ای داد، بمیرم، خمینی امروز هم به فکر ماست! درب را باز کرد و به داخل منزل رفتم. پیرمرد شوشتری وضع عجیبی داشت، نمی توانست صحبت کند. همسرش مرا به نزدیک بسترش برد، چهار پنج بچه کوچک، نان را با آب شکر می‌خوردند. 🔸سلام کردم. گفت: آقا علیکم السلام. گفتم: آقای خمینی مرا فرستاده است. این پیرمرد آن قدر داد زد و با مشت به سر و صورتش زد که حالا چه وقتی است؟ او الآن فرزندش مرده است، قلبش پر از خون است. گفتم: می‌خواستم سر ظهر بیایم ولی امام فرمودند: همین الآن باید بروی و از طرف من از او احوال پرسی کنی. پیرمرد گفت: سلام مرا به خدمت او برسان. گفتم: دعا کن خداوند به او طول عمر بدهد. حال عجیبی داشت. پاکت را جلوی وی گذاشتم، مهر برداشت تا سجده شکر بگزارد، امّا نمی توانست سجده کند. مهر را به پیشانیش گذاشت و سجده شکر کرد و همچنان دعا می‌کرد. برگشتم منزل امام. وقتی امام مرا دید پرسید: رفتی؟ عرض کردم: آری. [۱] امام صادق علیه السلام فرمود: عَلَیکَ بِالنُّصْحِ للَّهِ فی خَلقِهِ، فَلَنْ تَلْقاهُ بِعَمَلٍ اَفْضَلَ مِنْهُ. بر تو باد برای رضای خدا خلقش خیرخواه باشی که هرگز خدا را به عملی بهتر از آن ملاقات نکنی. [۲] ---------- [۱]: ۵۶. سرگذشت‌های ویژه از زندگی امام خمینی، ج ۱، ص ۱۰۰. [۲]: ۵۷. اصول کافی، باب اهتمام به امور مسلمین. 📚نقل از کتاب قصه های تربیتی نویسنده: محمد رضا اکبری https://eitaa.com/hazratzahrah/10287