🌷شهید مرتضی کریمی شالی (۲)
☀️بیخبر از خبر:
دوشنبه از محل کار مرتضی تماس گرفتند و گفتند که میخواهیم فردا برای احوالپرسی به خانه شما بیاییم. با پدر مرتضی تماس گرفتم تا او هم بیاید. تا ظهر منتظر ماندیم اما هیچ خبری نشد! بعد سربازی آمد، عذرخواهی کرد و گفت برنامه امروز لغو شده است. گویا همه شهرک از موضوع شهادت مرتضی اطلاع داشتند و حتی خبر به شهرستان ما هم رسیده بود. تنها ما بیخبر بودیم!
☀️هواپیمای بابا:
همان روز، ملیکا که از خواب بیدار شد گفت «مامانی خواب دیدم بابایی تو هواپیما نزدیک خورشید بود. من و شما و حنانه از پایین برایش دست تکان میدادیم…» رابطه دخترها با پدرشان رشک
برانگیز بود! خیلی همدیگر را دوست داشتند.
☀️مرتضی را میخواهم…
بند دلم پاره شد. بدنم میلرزید. نمیدانم چطور خودم را به برادرشوهرم رساندم. یقه کتش را گرفتم و گفتم «تو رو خدا بگو چه شده؟» سرش را پایین انداخت و بنای اشک ریختن کرد! بنده خدا یک دستش روی قلبش بود و یک دستش روی سرش.حالم دست خودم نبود. مثل بچهها پایین بالا میپریدم و به مادر مرتضی میگفتم «مامان من مرتضی را میخواهم!» حنانه آرام و قرار نداشت. ملیکا با موهای پریشان روی مبل نشسته بود. هیچکس حواسش به بچههای مرتضی نبود… فقط فریاد میزدم و میگفتم «مرتضی چرا رفت؟ من که التماسش کرده بودم نرود! ای خدا من مرتضی را از تو میخواهم!»
☀️دعا کنید مرتضایم برگردد:
مدتی پس از خبر شهادت مرتضی، گفتند لحظه شهادت مرتضی را کسی ندیده و شهادتش تایید نشده است. بنرها را جمع کنید و لباسهای مشکی را درآورید! ناخودآگاه لباسها را درآوردیم. آن روزها به هرکس میرسیدم میگفتم «تو را به خدا دعا کنید مرتضی برگردد…» گویا مرتضی برای کمک به مجروحین رفته بود که با اصابت گلوله به آمبولانس، از بدن مرتضی چیزی باقی نماند!
☀️دعوا برای پیژامه:
اگر شبها دیر میرسید، آرام و بیصدا به خانه میآمد. اگر هم زودتر میرسید، بنا میکرد به تغییر دادن صدا و بازی شنگول منگول «آی بچهها ، منم منم آقا گرگه. اومدم بخورمتون… »هر چقدر هم که این کار را انجام می داد، برای بچهها تکراری نمیشد؛ چراکه همیشه میترسیدند در را باز کنند! تازه وقتی بابا مرتضیشان وارد خانه میشد، مجبور بود دقایقی ناز دخترهایش را بخرد، هردوشان را بغل کند و حسابی ببوسدشان.حالا اول دعوای بچهها بود برای آوردن لباس راحتی بابا! پیژامه مرتضی بین دخترها دست به دست میشد تا یک کدامشان پیروز شود و لباس را به پدرشان برساند…
☀️آخرین گل:
آخرین هدیه روز زن، یک سرویس سینی سیلور با فنجان و قندان برایم خرید. خیلی قشنگ بود. یک شاخه گل قرمز هم کنارش گذاشت.گل را خشک کردم و نگه داشتم. اصلاً این گل برایم یک چیز دیگر است! این آخرین گلی بود که مرتضی برایم خرید.
☀️راضیام:
برای منی که هیچگاه حتی در تصوراتم هم به نداشتن “مرتضی” فکر نمیکردم، شهادتش بسیار سخت بود. مرتضی تمام دلخوشی و داشته زندگی من بود.اما، اکنون آرامام و راضی. من از شهادت مرتضی خوشحالم. خوشحالم که حتی اگر نیست، در راه هدف و خاندانی او را دادهایم که تمام عالم آرزوی فدایی شدن برای آنها را دارند. قطعاً مرتضی در هر دو دنیا دست ما را خواهد گرفت. جای مرتضی خالی است اما من و دخترانم به داشتن “مرتضای شهید” افتخار میکنیم.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد ….
کتاب مدافعان حرم ناصر کاوه
راوی:همسر شهید
منبع: فارس