🌷چند وقتی بود بچه ‌ها صبح که پا می شدند، میدیدن پوتین هاشون واکس زده  دم مقر جفت شده بود... با چند تا بچه ‌ها قرار گذاشتیم تا ببینیم کار کیه؟!... یه شب نیمه شب یدفعه از خواب بیدار شدم و صدای توجه ام رو جلب کرد، یه نفر با یه گونی داشت آروم از مقر می رفت بیرون، دنبالش رفتم، یه گوشه نشست و شروع کرد به واکس زدن پوتین ها.بدون توجه خودم رو بهش رسوندم و روبرویش ایستادم... برای چند لحظه ماتم برد اون اسماعیل بود ، فرمانده لشکر بدر. خواستم چیزی بگم که گفت، هیس!! هیچ چیزی نگو و قول بده بچه‌ ها هم چیزی نفهمند.... 🌷زمستان سال ۶۴ در تهران زندگی می‌کردیم. اسماعیل دقایقی برای گرفتن برنج کوپنی می‌بایست مسیری را طی کند که جز ماشین‌های دارای مجوز نمی‌توانستند از آن محدوده عبور کنند. او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت تقریباً یک کیلومتری برایش زجرآور بود. از او خواستم با خودرو سپاه برود که نپذیرفت. گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد! 🌷گفت: اگر خواستی همین‌طور پیاده می‌روم وگرنه نمی‌روم. او کیسه‌ی ۲۵ کیلویی برنج را روی دوشش نهاد و یک نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد، اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند...! راوی: همسر شهید 🌹همراه با آقااسماعیل از سه راه خرمشهر به سمت خط در حرکت بودیم. ماشین ما یک استیشن کولردار بود. چند نفر از بسیجی ها به محض دیدن استیشن دست بلند کردند. من هم مشتاقانه پا روی ترمز نهادم. و آنها را سوار کردم . یکی از آنان همیبن که سوار شد و هوای خنک داخل را احساس کرد با لحن خاصی گفت : «وای، شما چه جای خنکی نشسته اید!» سردار با شنیدن این جمله در خود فرو رفت و چیزی نگفت؛ ولی وقتی آنان پیاده شدند به کولر اشاره کرد و گفت: «خاموشش کن!» وی بعد از آن روز، دیگر سوار ماشین کولر داد نشد و به تردد با یک ماشین آمبولانس قناعت کرد. روزی در آمبولانس سر صحبت را باز کرد و گفت: من چون فرمانده هستم ماشین کولردار سوار شوم و بچه بسیجی ها در هوای گرم بسر ببرند؟ کتاب زندگی به سبک شهدا، ناصر کاوه 🌷 ۲۸  دیماه سالروز شهادت سردار سپاه اسلام شهید اسماعیل دقایقی گرامی باد @jahadetabeen8 #⃣