بسمه تعالی برسد به دست مردم و مسئولین. مردم شریف ایران و مسئولین، سلام! چهل و چهار سال قبل، دست به دست هم دادیم، با هر عقیده و فرهنگ و باوری. از راحتی و جانمان گذشتیم و برای ایرانی آزاد و آباد، انقلاب کردیم. سختی تغییر را به جان خریدیم. تا آمدیم شیرینی انقلاب را بچشیم، جنگ شروع شد. هشت سال درد کشیدیم و کنارِ هر قطره اشک، خون دادیم. سر هر کوچه‌‌یمان، چند تا چند تا حجله‌ی شهید قد کشید. جای قامت بلند پسرانمان را قاب عکس‌های چند سانتی گرفت. برای مشت مشت این خاک، پدر روی زمین افتاد، پسر روی زمین افتاد، برادر روی زمین افتاد، همسر روی زمین افتاد. زن روی زمین افتاد، کودک و پیر روی زمین افتاد. این خاک بیشتر از این که خاک باشد، خون است! مقدس است. مسئولین محترم، جنگ که تمام شد ما ماندیم و ویرانه‌هایش. ما ماندیم و تحریم و گرانی و فشار از همه طرف. ما ماندیم و خجالت چشم‌ِ پدرانمان، کم خوردن و پوشیدن مادرانمان، بهانه‌گیری کودکانمان. ما ماندیم و میلیاردی شدن خانه‌های پنجاه شصت متری. ما ماندیم و میلیونی شدن اجاره خانه‌ها. ما ماندیم و نم‌نم رویا شدن خریدن خانه و یک دستگاه پراید! ما ماندیم و کم شدن گوشت و مرغ و میوه از سفره‌هایمان. ما ماندیم و تعلل برای خریدن آجیل شب یلدا و عید به‌خاطر جیب‌هایی که اسکانس‌هایش کلی خرج دیگر داشت. ما ماندیم و وابسته بودن قیمت هر چیزی به دلاری که یکهو سر به فلک کشید. ما ماندیم و سخت شدن ازدواج. ماندیم با وام‌ ازدواج حلقه بخریم و بساط عقد بچینیم یا خانه اجاره کنیم؟! چطور راضی شویم پدرمان که بعد از این همه سال کار کردن وقت استراحتش است، زیر بار قسط جهزیه‌ برود یا پس اندازش را خرج چند شب مراسم کند؟ ما ماندیم و تماشا کردن نگاه پر غصه‌ی همسایه و هم‌کلاسی مدرسه و دانشگاه‌مان وقتی قرآن را بوسید و برای رفتن به فرودگاه رفت... ما ماندیم و نگاه پر حسرت کودکانمان که پشت ویترین لباس و اسباب بازی‌ها و حتی روی قفسه‌ی خوراکی‌ها جاماند. ما ماندیم و عذاب وجدان این که کاش شبی سیر نخوابیم... چون وقتی صبح راهی کلاس درس و محل کار شدیم، بچه‌های قد و نیم قد کار را دیدیم. مردی که در سطل زباله خم شد را دیدیم. زنی که بساط کوچک دستفروشی‌اش میان عابران بود را دیدیم. دیدیم و شرم کردیم از اینکه به سیری برسیم... از بس نجيبیم. مسئولین محترم، ما دهه شصتی و هفتادی‌ها و آن نوجوان دهه هشتادی که امروز در خیابان فریاد می‌زند، نوادگان انقلابیم. بیشتر این فریادها، طغیان سال‌ها سکوت است. طغیان کم کاری و ‌کم عدالتی‌ست. طغیان درد و رنج‌هاست. طغیان ایجاد شکاف‌هاست. کجا کنارمان نشستید از دردهایمان بپرسید؟ مردمِ عزیزم، خطاب به شما آرام می‌گویم: این راهش نیست هموطن! هم خاک! هم درد! همسایه! راهش این نیست که ایران آنقدر از فریاد و خشم پر شود که صدایی درست به گوش نرسد. این راهش نیست که مقابل هم بایستیم و یار کشی کنیم. این راهش نیست که یک عمر نجابتمان را با سطل زباله و لاستیک بسوزانیم و در هوا دود کنیم. این راهش نیست که ناآرامی‌مان، طمع دشمن را بیشتر کند و خنده‌ی سیاهش را کشیده‌تر... این راهش نیست که دست به دامان هر غریبه‌ای بشویم! که کوچک و بزرگ را به فحش و خشم و سنگ بگیریم و فریاد مرگ سر بدهیم. راهش این نیست هموطن... راهش این نیست... مسئولین محترم، این نسل به گفتگو نیاز دارد‌‌. به شنیده شدن. به اینکه ببیند صبر و تحمل نسل‌های قبل‌ترش ثمر می‌دهد. این نسل به مهربانی احتیاج دارد. نشانش بدهید حسابش از آن آشوبگر و نفوذی‌ای که کنارش ایستاده و موش می‌دواند، جداست. نشانش بدهید منطق و نجابت راه چاره است، نه پرخاش و آشوب. مسئولین محترم، سرمایه‌ی ایران ماییم، ما مردم. سرمایه‌های ایران را از دست ندهید... مردمِ عزیزم، انصاف و حق و ایران را از دست ندهیم... ✍🏻لیلی سلطانی