دوباره تلفن زنگ می‌زند، شماره مهدیه را می شناسد و گوشی را بر می دارد _سلام عزیزم بچه ها ی گروه جهادی حسنا بهت زنگ زدن؟ _گروه جهادی حسنا؟ _این مرکز بهداشتی که بهش زنگ زدم معرفی شون کردن. انگار یه گروه جهادی‌اند که به خانم های باردار که مشکل مالی دارند کمک می کنن. _چه کمکی مثلا؟ _ظاهرا کمک مالی و حمایت های دیگه ای ازشون می کنن تا بچه‌شون به سلامت به دنیا بیاد. حالا شاید کاری از دستشون برای ما هم بربیاد... _چه خوب... یه نفر زنگ زد، ترسیدم جواب بدم... _احتمالا خودشون بودن ...حالا اشکال نداره گفتن یه دکتر می شناسن که می تونه برای زایمان کمکت کنه. فقط امروز بیمارستان نمیاد. _خیلی درد دارم... نزدیک به دنیا اومدنشه... تا فردا دووم نمیارم صدای مهدیه می لرزد _یعنی چند ساعت وقت داریم؟ _نمی‌دونم، ولی زیاد نیست. _قراره دکترو پیدا کنن بهمون خبر بدن... فعلاً کار دیگه ای از دستمون برنمیاد _باشه، منتظرم _اگر کاری از دستم برمیاد بیام پیشت؟ _نه عزیزم تو که هر کاری تونستی کردی برام تا همین جاشم که به فکر منی  و مثل خیلیا تنهام نذاشتی برام یه دنیاست... _این چه حرفیه؟ اگر کاری داشتی خبرم کن. سعی می کند سرش را به کارهای خانه گرم کند بلکه گذران کند زمان، کمتر آزارش بدهد ولی فکر و خیال و درد رهایش نمی کند... ظهر شده ناهار ابوالفضل را می‌دهد ولی خودش نمی‌تواند لب به چیزی بزند. ظرف ها را می شوید... ابوالفضل را می‌خواباند بلکه کمتر آشفتگی اش دنیای کودکانه پسرش را به هم بریزد... باز به مهدیه  زنگ می‌زند ببیند خبری از دکتر شده یا نه؟ انگار دکتر سرش امروز خیلی شلوغ است و هنوز جواب تلفن را نداده. ساعت را نگاه می کند فقط یک ساعت از تماس قبلی اش با مهدیه می‌گذرد. ابوالفضل بیدار شده است با همه بچگی اش نگرانی و تشویش مادرش را احساس می کند. به سختی تلاشش را می کند سر ابوالفضل و خودش را جوری گرم کند تا گذشت زمان را کمتر حس کنند. _ابوالفضل جان پاشو ماشیناتو بیار بازی کنیم. _حیف که آمبولانس ندارم تو ماشینام _آمبولانس برا چی می خوای پسرم؟ _که برسونمت بیمارستان حالت خوبه شه _من خوبم عزیزدلم. آبجی مریم که بدنیا بیاد می شیم سه نفر اونوقت می تونیم کلی بازی خوب بکنیم. چقدر دلش می خواست آنقدر دستش باز باشد که بتواند همه آرزوهای ابوالفضل را برآورده کند.. چندباری گفته بود دلش ماشین بزرگ می‌خواهد که خودش راننده‌اش باشد... دلش می خواست طاقچه خانه را پر از عروسک های کوچک و بزرگ کند برای مریم سادات...‌ دلش نمی‌خواست بچه هایش بجز غم یتیمی، حسرت چیزهای نداشته را بخورند مثل کودکی های خودش چقدر اسباب بازی ها که دلش می خواسته و نداشته... چقدر سفرها که نرفته بود ... چقدر خوراکی هایی که دهانش را آب انداخته بودند و نخورده بود ... چقدر روزهایی که دلش می خواست  مادرش به مدرسه بیاید و به درس هایش برسد و نشده بود... چقدر لحظه های شیرین و تلخ که نگاه های گرم و مهربان پدر و مادر قوت قلبش نبود ... اول مهرها... روز عقد..‌. روز به دنیا آمدن ابوالفضل... و حالا سر زایمان دومش که حتی سید هم کنارش نیست... چقدر آه فروخورده و چقدر حسرت خاک گرفته در دل داشت..... ادامه دارد : زینب بزاز 📝پ.ن ۱: داستان براساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. 📝پ.ن ۲: اسامی شخصیت ها مستعار هستند. آدرس کانال در پیام رسان بله👇 https://ble.ir/giveroflife آدرس کانال در پیام‌رسان ایتا👇 https://eitaa.com/giveroflife