داستان زیبای حضرت ابراهیم...
ابراهیم در میان منجنیق، لحظهای قبل از پرتاب، خدا را چنین خواند:
«یا اَللهُ یا واحِدُ یا اَحَدُ یا صَمَدُ یا مَنْ لَمْ یلِدْ وَ لَمْ یولَدْ وَ لَمْ یکُنْ لَهُ کُفُواً اَحَدٌ جبرئیل در فضا نزد ابراهیم آمد و گفت: «آیا به من نیاز داری؟» ابراهیم گفت: «به تو نیازی ندارم ولی به پروردگار جهان نیاز دارم.» [۲]
جبرئیل انگشتری را در انگشت دست ابراهیم نمود، که در آن چنین نوشته شده بود: «معبودی جز خدای یکتا نیست، محمد ـ صلّی الله علیه و آله ـ رسول خدا است، به خدا پناهنده شدم، و به او اعتماد کردم، و کارم را به او سپردم»نَجِّنِی مِنَ النّارِ بِرَحْمَتِکَ؛ ای خدای یکتا و بیهمتا، ای خدای بینیاز، ای خدایی که هرگز نزاده و زاده نشد، و هرگز شبیه و نظیر ندارد، مرا به لطف و رحمتت، از این آتش نجات بده».
در همین لحظه فرمان الهی خطاب به آتش صادر شد:
«یا نارُ کُونی بَرْداً؛ ای آتش برای ابراهیم سرد باش».آتش آن چنان خنک شد، که دندانهای ابراهیم از سرما به لرزه در آمد، سپس خطاب بعدی خداوند آمد:
«و سَلاماً عَلی اِبْراهیمَ؛ بر ابراهیم، سالم و گوارا باش».
آن همه آتش به گلستانی سبز و خرّم مبدَل شد، جبرئیل کنار ابراهیم ـ علیهالسلام ـ آمد و بااو به گفتگو پرداخت.
من ندارم حاجتی با هیچکس با یکی کار من افتاده است و بس
آن چه داند لایق من آن کند خواه ویران خواه آبادان کند
گر سزاوار من آمد سوختن لب ز دفع او بیاید دوختن
من نمیدانم چه خواهم زان جناب بهر خود و اللهُ اَعْلَم بالصَّواب
[۱]