اگر تو بودی.... قسمت چهارم در آستانه ۳۸سالگی ایستاده ام. فربد کلاس ششم است،دیگر بهانه خواهر نمی کند،اما شبها کابوس می بیند،کابوس روزی که من وپدرت نباشیم و فربد تنها مانده باشد،هر شب با فریاد از خواب بیدار می شود ودر آغوشم زار میزند، هر چقدر در گوشش میخوانم که من وپدرت همیشه کنار او خواهیم ماند تا بزرگ شود راضی نمی شود از تنهایی میترسد. دیشب وقتی دیدم هیچ جوره راضی نمی شودگفتم،فربد جان، ما وقتی می میریم که تو چند تا بچه داشته باشی دیگر تنها نیستی. صدای گریه اش بیشتر شد وگفت،در هر سنی باشم وقتی شما فوت می کنید فقط من هستم که پدر ومادرم فوت کرده،هیچکس منو درک نمی کند.من تنهام. ومن هیچ جوابی نداشته ام. همه جوره برای فربد امکانات فراهم کرده ایم،از بهترین مدرسه تا بهترین کلاس ها وباشگاهها ووسایل و....اما تمام وجود فربد پر است از حسرت نداشتن خواهر وبرادر. حتی برایش طوطی سخنگو وگربه خانگی هم خریده ایم،اما فقط مدت کوتاهی برایشان ذوق دارد. ودوباره تنهایی می شود تمام احساسش. اگر توبودی الان کلاس چهارم بودی. خیلی وقتها با فربد سر چیزهای مختلف بحثتان میشد،وگاهی صدای جیغ ودادتان ،اعصاب همه را بهم می ریخت،اما وقتی فربد برای تولدت از پول پس اندازش هدیه میخرید همه چیز در محبتت خواهر وبرادری ذوب میشد.وفربد در کنار تو دعواها وبحث ها،جرائت پیدا میکرد نه مثل الانی که از هر بحث ودعوای وحشت دارد وراضی به دادن امتیاز به اطرافیان ودوستانش برای درگیر نشدن است. چقدر بودن تو لازم بود برای زندگیمان. شاید کارهای من بیشتر میشد وخستگی هم طولانی تر،اما وقتی تو وفربد چند روز در گوشی با هم حرف میزدید ونتیجه اش میشد جشن روز مادری که با همکاری هم برایم گرفته اید،همه چیز یادم میرفت وهر دویتان را در آغوش می کشیدم،راستی چقدر جای تو در آغوشم خالیست. چقدر جای یک دختر در زندگیمان کم است. ادامه دارد.... 🔲جهت دریافت اطلاعات، اخبار و محتواهای جمعیتی به کانال جهاد تبیین بپیوندید: http://eitaa.com/jamiyat