برگ سوم 🌹🌹 مادر 🌹🌹 مادر سردار سلیمانی بیمار شده بود و او را به بیمارستان برده بودند . سردار شب برای دیدن مادرش به بیمارستان رفت. بعد به اطرافیان گفت همه بروید خانه، امشب خودم کنار مادر می‌مانم. سردار آن شب تا صبح کنار مادرش ماند . سردار همین که نگاهش به رنگ پریده مادرش افتاد ،شروع کرد به گریه کردن. بعد هم رفت پایین تخت نشست . او پشت سر هم پاهای مادرش را می‌بوسید و به چشم‌هایش می‌کشید . فردا هم که می‌خواست به سوریه برود مقداری پول به راننده‌اش داد و گفت من باید فردا به سوریه بروم و با دشمن‌ها بجنگم. خواهش می‌کنم از امروز تا وقتی مادرم اینجاست به جای من روزی سه بار آبمیوه تازه بگیر و برایش ببر . ♥️کلاس دوم شهید حاج قاسم سلیمانی