داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷
حسن عبدی (ابوتراب):
جلسه۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت نُهم
۰۰۰ آخرجلسه نوبت رسیدبه برنامه ریزی فردا پنج شنبه؛ دیدار باخانواده شهداء ، سید گفت طبق برنامه قبلی فرداباید می رفتیم منزل مادرشهید قمی نژاد ؛ولی گویا مادرش ، رفته زیارت امام رضا(ع) ، خوب البته بهترهم شد ، چون من می خواستم پیشنهاد بِدم باتوجه به وضعیت مملی کوچیکه خواهرزاده شهیدمحمد ِ جمال عشقی ، یه سر بریم خونه مادر شهید جمال عشق۰۰۰، هنوزکلام سید تموم نشده بود، که دکترپرید وسط حرفش ُ و تندی گفت : واسه فردا هماهنگ کردم ، یه سر بِریم دفتر آقای شهردار؛ دست بوسی ،یه چندکیلو شیرینی ویه تاج ِ گُل هم باخودمون می بریم؛ سید باهمون شیرینی زبونش خندید ُ وگفت : زِکی ، دُکی جون؟ کاه گِل لَقد نمی کردیم ،ها ؟ ما واسه شب جمعه های هرهفته برنامه دیدار با خانواده شهدا داریم که عهد بستیم هیچ چیزی روجایگزین اُون نکنیم ،بعدش هم ، ما واسه دیدار باخانواده شهداء یه جعبه شیرینی یه کیلویی می بریم وبس که اون هم مورد اعتراض بعضی از حَضراته ، چی شده که برای دیدار باجناب شهردار می فرمائید دو سه کیلو شیرینی ناب ویه تاج ِ گُل بِبریم ، که روی هم رفته پول ده کیلو شیرینی میشه ُ و خرج ده هفته دیدار باخانواده شهداء ، بابا اِیول ، حرفا می زنی ، ها ؟ آقای ولی زاده خندید ُ و گفت : حاج آقا با اتفاقاتی که این چند روزه افتاده ، پسرا به من خبر دادن خوابی که مملی کوچیکه دیده خیلی روش اثرگذاشته ، بچه از این رو به اون رو شده ؛اون بچه ایی که دائما" بابچه ها بازی می کرد ُ؛می گفت ُ ومی خندید ؛حالا فقط فکرش شده پول ، از وقتی هم که شنیده که مسجد تصمیم گرفته تابلوی بزرگ ُ و قدیمی ِ دعای خواص امام رضا(ع) رو ازرو دیواربِکَنه ، حسابی قاطی کرده؛اَگه ولش کنی تاصبح کنار تابلو نگهبانی میده تا کسی به تابلوی دایی شهیدش دست نزنه ، اون شهید که مفقود الاثر شده ُ وهیچ خبری ازش نیست؛بچه دلش رو به این تابلو خوش کرده ، تازه بچه ها میگن تُو خواب دایی ش گفته : بزودی برمی گرده و با اون تُو مسجد نماز می خونه ، شاید قرار خبری از شهیدمفقود الاثر بشه؛حاج آقا دلبری حرفهای آقای ولی زاده رو تائید کردوقرار شد واسه برنامه فردارای گیری بشه؛ اُکثریت رای دادن که بهتربریم منزل شهید محمد ِجمال عشقی، من به عنوان تازه وارددستم پائین بود ،حاج آقا پرسید : آقای عبدی چرا رای نمی دی ،گفتم حاج آقامن که عضو رسمی نیستم؛حاج آقا خندید ُ وگفت :حالادیگه هستی ، اولین کسی که به من تبریک گفت ،آقای ولی زاده بود ، بعدش آقای باصری رو به من کرد وگفت : خوش اومدی تازه وارد ، یه هو دکتر پرسید ، حاج آقابه نظرتون تعدادمون زیادی؛زیاد نشده؟ هواسم به سیدبود ،یه چِش قوره به دکتررفت ُ و گفت: دُکی جُون شوما خودِشو ناراحت نکن، به مَش قربون می گم ،چند تا صندلی اضافه کنه ؛البته هیچ کدوم به صندلی چرمی چرخون شما که ازخونه واسه خودت آوردی نمی رسه ، خیلی دلم می خواد؛یه روز روش بشینم یه چرخی بزنم وببینم شماوقتی روی این صندلی ها می شینید دنیا ُ و مردم رو چه جوری می بینید ، آقای باصری خندید ُ و گفت : سید جُون ، اینکه پرسیدن نداره ، به نظر تو یه آدم ِ سواره روی اسب ، پیاده هارو چه جوری می بینه ، آقا دکتر هم همون جوری یه خنده تلخی کرد ُ و گفت : بلاخره یکی که سال ها درس خونده ُ و زحمت کشیده و مقام ُ و منصَبی به دست آورده باید یه سر ُ و گَردن از بقیه بالاتر باشه ُ و بالاتر بشینه ، آقای ولی زاده نه ورداشت ، نه گذاشت ، سریع گفت : بله بالاتر بشینه ، رو صندلی ، نه رو گُرده مردم ، حاج آقا زودی پرید وسط میدون ُ و گفت : پس فردا بعد از نماز مغرب ُ و عشاء می ریم خونه مادر شهید مفقود الاثر محمد ِ جمال عشقی ، یادتون نَره کسی غایب نشه ، غایب طبق تصمیمی که خودتون گرفتید باید اهل مسجد ُ و بستنی بِده ، من که بدم نمی یاد یه بستنی مجانی بخورم ، همه خندیدن ، حاجی اشاره کرد به سید ، سید ؟ یادت نره به خانواده شهید اطلاع بدی ، مثل چند هفته قبل سوتی ندی ، وای ، یه هو مجلس از خنده تَرکید ، آقای باصری با خنده گفت حاج آقا؟شما هم داش مَشتی شدی ، کلمات سید ُ وتکرار می کنی ، (سوتی نَدی) ، حاج آقا خندید ُ و گفت عُذر می خوام ، چقدر به این سیدمی گم ، اولاد ِ پیغمبر(ص) با این ادبیات لوطی ها وقلندرای قدیم حرف نزن ، رو ماهم اثر می زاره ، دیروز عیال تو خونه فرمودن که نون بخرم ، به جای اینکه بِگم باشه حتما" ،بدون اینکه خودم متوجه بشم گفتم : رو جفت چشام ، چاکریم ، حالا تُو خونه عیال تا منومی بینه ، می خنده و میگه حاج آقا ؟ چاکرم ، نوکرم ، تاج سرم، خلاصه دربِدرتیم ، وای انقدر خندیدیم ُ و قه قهه زدیم که بیچاره حاج آقا ازترس اینکه اتفاقی نیوفته ، زودی هزار تومن صدقه گذاشت ۰۰۰
ادامه دارد
پایان قسمت نُهم ، حسن عبدی