داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷ مهرداد نَفرِه۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هفتاد و هشتم بزاردفعه اول من تنهایی برم ببینم شرایط چه جوریه بعدش اَگه شرایط محیابودتو رو ببرم ، گفتم نه نمی تونم،طاقت بیارم بایدخودم از نزدیک ببینم،زیر چشمی یه نگاهی به حاج آقا قلعه قوندانداختم دیدم بانگاش داره میگه: حسن نه این کاررو نکن،یه نگاهی به محمد انداختم دیدم سرش رو به علامت نه،بالا پائین میکنه،یه نگاه به جمشیدانداختم دیدم چشم هاش قرمزشده وداره گریه میکنه،یه نگاه به علی شاهرخی انداختم دیدم چهره نگرانی داره،یادحرف جنگ اُحدافتادم مهم پیروزی اسلام وبه هدف رسیدن دین خداست،گفتم : ابوتراب قبوله توتنهابرو،ولی قول بده قبل از اذان ظهرواسم خبر بیاری،گفت قول میدم،یه نگاه به بقیه انداختم دیدم همه خوشحال شدند ، اونا خوشحال بودن ولی درون من آتیش بود فکر اینکه ممکنه احمد شهید شده باشه دیوونم می کرد ممکن بود زنده باشه و میون سیم خاردارها گِیر افتاده باشه ، یا حتی ' ممکن بود بعثی ها او رو تبدیل به یه تله انفجاری کرده باشن ، باید تا ظهر منتظر می موندم تا نتیجه کار ابوتراب مشخص بشه ، وقت اَذان ظهر چشمم به پیچ کانال ماهی بود یه کانال باریک که خودمون اون رو پوشنده بودیم ، یه مسیر باریک که یک نفر بتونه ازش رد بشه جلو و روش رو هم با نی و بوته های خشک پوشنده بودیم و همیشه به نوبت یکی مون مراقب دهنه باریک کانال بودیم ظُل زده بودم به دهنه ، یه هو دیدم دهنه تکون خورد اولش خوشحال شدم ، داد زدم جمشید بیا ابوتراب اومد ولی بعدش همه چی ساکت شد و دیگه خبری نشد ، جمشید به من که رسید با خوشحالی گفت : خیر ان شاء الله ، با علامت انگشت جلوی دهنم ، بهش فهموندم که هیس ، ساکت بشه و بره عقب ، اسلحه کلاشم رو برداشتم آروم مسلحش کردم و سینه خیز رفتم جلو به خودم گفتم ممکنه ماری،حیوونی،چیزی باشه،بعدگفتم ممکنه نیروهای گشتی دشمن باشه بهتره جلوترنرم ُوهم اینجا منتظربشم، جمشید،حاج آقا قلعه قوند،بچه ها روخبرکرده بودهمشون اسلحه به دست ازدور من رونگاه می کردند،با دست اشاره کردم سنگربگیرن و سکوت کنن،خوب که گوش دادم دیدم صدای ناله یه نفرداره می یادانگار یکی داره دردمی کشه،چاقو سنگریمو درآوردم ُبه دهنه کانال نزدیک شدم بانوک چاقو بوته هاو نی ها روکنار زدم دیدم نوک کفش پوتین آرتشی مشخصه، خوب که نگاه کردم رنگ پوتین یه رنگ خاصی بوداصلا" شبیه کفش وپوتین های نیروهای خودی نبوداین من روبه شک انداخت،صدای ناله بعض وقت هازیاد می شدوبعضی وقت ها قطع می شد.یه کمی ازبوته ها ونی ها رو ازسر راه برداشتم،پای یه نفرمشخص شدشلوارپلنگی که تابالای زانوپاره شده بودوزیر زانوکبود بود ُ و یه کمی وَرم داشت صدا قطع شده بود ُ و انگار طرف از شدت درد بیهوش شده بود یا شاید هم مرده بود ، به خودم گفتم اَگه کسی همراهش بود باید کمکش می کرد پس حتما" تنهاست ، بوته ها و نی ها رو کاملا" کنار زدم دیدم یه مرد حدودا" چهل ساله با سبیل پهن و پر پشت ُ و صورت تراشیده افتاده ، کنارش هم یه اسلحه سیمونف و قناسه رو زمینه توی دست راستش یه بیسیم مثل تلفنه که من تا حالا ندیده بودم و بیسیم روشن بود و خش خش می کرد ، اون ور تر نعش یه مار بزرگ مرده افتاده بود ، فهمیدم که باید ماره نیشش زده باشه ، به زخمش نگاه کردم تازه بود هنوز اطراف زخم کاملا" وَرم نکرده بود از دور اشاره کردم با انگشتم علامت دو رو نشون دادم و گفتم دو نفر بیاید جلو ، محمد و علی اومدن ، محمد تا نگاه کرد گفت انگار این فرد رو من می شناسم ، تُو آخرین کلاسی که واسه دیدبان ها گذاشته بودن عکسش رو به ما نشون دادن ، یه کمی فکر کرد ُ و بعد گفت : آره ، اهان ، خودشه ، اسمش مهرداده ، مهرداد نَفره ، جزء گروه منافقینه ، و از سرکرده های اون ها ، ولی این که تُو حاج عمران بود ، اینجا چیکار میکنه ، یه هو مهرداد به هوش اومد آهی کشید و یه زجه زد ُ و دوباره از هوش رفت ، رفتم جلو چاقوی تُو دستش رو برداشتم یه چاقوی عجیب و چند کاره ، از آموزش ها و چیزایی که قبلا " راجب مار و نیش مار تُو فیلما دیده بودم با نوک چاقوش یه بُریدگی ضربدری رو زخم ایجاد کردم ، خون سیاهی زد بیرون ، دور وَرم رو فشار دادم ، مهرداد به هوش می اومد و باز از هوش می رفت ، علی گفت : حسن اَکه زهر وارد خونش شده باشه دیگه فایده نداره و آلان خون به قلب رسیده و ما نمی تونیم کمکی بهش بکنیم ، بهتر اذیتش نکنی ، محمد سریع گفت : علی جان اَگه سَم تمام بدنش رو گرفته بود آلان کاملا" فلج شده بود و نمی تونست دستش رو تکون بده تازه ماری و که من می بینم زیاد بزرگ نیست ، و سم زیادی نباید داشته باشه و مشخصه بعد نیش زدن مهرداد باهاش درگیر شده و اون رو کُشته ، گفتم علی جان محمد راست میگه تازه نَبضش ضعیف می زنه و مشخصه که هنوز زنده اس ، زخم رو بیشتر فشار ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی