【روایتگر】: آیا مزار شهید پلارک بوی عطر می‌دهد!؟ 1⃣بخش اول ✅محمدمهدي حقاني، رزمنده و جانباز، و هم‌رزم شهيدپلارک آقای حقانی! شهيد پلارک را از چه زمانی می‌شناسيد و چطور با ايشان آشنا شديد؟ حقانی: از سال ۶۱ در بسيج مسجد علی‌بن‌موسی‌الرضا واقع در خيابان ۱۷شهريور، با ايشان آشنا شدم. در يک محل زندگی می‌کرديم. خانه‌شان به خانه ما نزديک بود؛ بسيج هم به خاطر جنگ فعال‌تر شده بود و ما خيلی اوقات در پايگاه با هم بوديم. مدت کوتاهی هم در گردان عمار بودم كه بعدها به گردان حبيب رفتم و تا آخر در گردان حبيب ماندم. اين زماني بود كه فرمانده گردان ما آقای «پايا» بود و هنوز حاج آقای طائب نيامده بودند. ساختمان گردان عمار هم در دوکوهه کنار ساختمان گردان ما بود و تنها در عمليات‌ها از هم جدا می‌شديم؛ بنابراين خيلی وقت‌ها می‌شد كه اعضای اين گردان‌ها با هم بودند. من و شهيد پلارک خيلی با هم صميمی بوديم، طوری كه صيغه اخوت خوانده بوديم. من هنوز عکس‌هايمان در پايگاه بسيج را دارم. آيا به منزلشان هم رفت‌وآمد مي‌کرديد؟ از آنجا که رفيق بوديم، رفت‌وآمد داشتيم. يادم هست که يک بار با «منوچهر» در منزل‌شان نشستيم و فيلم سينمايی «قانون» را نگاه کرديم. منوچهر؟! بله! يادم نمی‌آيد كسی «احمد» صدايش بکند. البته آن موقع‌ها مرسوم بود كه خيلی‌ها اسمشان را عوض می‌کردند؛ ولی ما «منوچهر» صدايش می‌کرديم. در بسياری از سايت‌ها و وبلاگ‌ها، مطالبی از فوت پدرش در سنين کودکی او نقل شده و موارد ديگری که حتی از يک ناظر غسال‌خانه نقل شده يک روز چند کارشناس به همراه پدر و مادر شهيد پلارک به سازمان آمدند تا درباره‌ی چگونگی غسل دادن شهيد پلارک و اينکه چه کسی او را شسته، تحقيق کنند. اين موارد صحيح نيست. منزل‌شان که می‌رفتم پدرش مريض بود و روي تخت افتاده بود. تا اينكه تقريباً يک‌سال قبل از شهادت منوچهر پلارک، پدرش مرحوم شد. منوچهر هم در کربلای۸ شهيد شد. از ويژگی‌های خاص آن شهيد، چيزی در ذهن داريد؟ ايشان خيلی شجاع بود و سر نترسی داشت. چند باری مجروح شده بود. شهدای محله را هم معمولاً ايشان درون قبر می‌گذاشت. يادم هست والفجر۸ رفتم گردان عمار تا به او سری بزنم. عراق شيميایی زد. من هم ماسک همراهم نبود؛ بنابراين چفيه را بستم جلوی صورتم. ناگهان يک نفر چفيه را از صورتم باز کرد و ماسک زد و بعد چفيه مرا به صورتش بست. آن شخص پلارک بود. ايشان چگونه شهيد شدند؟ از نحوه شهادتش اطلاعی ندارم؛ چون همراهش نبودم. ولی چند باری مجروح شده بود. فکر کنم شب عمليات کربلای۵، ما سه‌راهی شهادت بوديم. روز اول ما پشت دژ بوديم. روز بعدش گردان عمار يا مالک رفت پشت دژ. ولي عراق خيلي تانک آورده بود كه بچه‌ها هم خيلي از آنها را زده بودند، اما خط نشکسته بود. ديدم موقع برگشتن، پلارک تير خورده بود. رفت بيمارستان و خوب شد و در کربلای۸ شهيد شد. بعد از شهادتش آرام‌آرام متوجه شدم که مادرش ادعا می‌کند که حضرت زهرا را می‌بيند و از ايشان عطر می‌گيرد و خانواده‌ی شهدا به خانه‌ی ايشان می‌آمدند و ايشان از حضرت زهرا عطر می‌گرفت و به آنها می‌داد! اين بود كه تصميم گرفتم به خانه‌شان بروم و ببينم داستان از چه قرار است. به همراه آقای نهاوندی، آقای صادقی فرمانده گردان ابوذر، و حاج حسن طائب، تصميم گرفتيم اين قضيه را ريشه‌ای حل کنيم. يک‌ ماه به تحقيق و بررسي پرداختيم که متوجه يک سری ماجراها شديم. بعد با دوربين و تشکيلات رفتيم منزل پلارک و از مادر ايشان سؤالاتي کرديم. اين ديدار نزديک به ۲ ساعت طول كشيد. از ايشان جريان ملاقات با حضرت زهرا را پرسيديم که ايشان گفت: «من حضرت زهرا را می‌بينم. ايشان الان اينجا هستند!» گفتيم: «خب ايشان را توصيف کنيد». گفت: «کفش‌هايش از اين کفش‌هايی است كه نوکش بالاست و شال سبز دارد و…». عکس آورد و گفت: «امروز نماز صبح را در دمشق، ظهرم را در کربلا و عصر را در نجف خواندم و حضرت از من عکس هم گرفتند. اين هم عکسم در نجف!» که البته عکس شاه عبدالعظيم بود! کارهاي عجيب غريبي مي‌کرد. دستش را بالا مي‌برد و مي‌لرزاند و اداهايي درمي‌آورد، جيغ و داد مي‌کرد. مهم‌ترين کاري که ايشان انجام مي‌داد، گرفتن عطر بود. دستش را مي‌برد بالا و وقتي پايين مي‌آورد، دستش عطري بود و موقع گرفتن عطر هم حالش بد مي‌شد و خودش را به غش و ضعف مي‌زد. وقتي ايشان براي ما عطر گرفت، ما گفتيم: فيلمبرداري نشده. ايشان گفت: «اينجا يک نفر شک‌آور است!» فيلمبردار بيچاره که در جريان نبود، شروع كرد به التماس كردن که من به خدا شک نکردم، من آدم خوبي‌ام و… . بعد آقاي فهيم‌پور قيافه مظلومانه‌اي به خودش گرفت و گفت: «من بودم». ايشان گفت: «من بايد شما را توبه دهم». به راهرو رفت و کارهاي عجيب و غريب کرد و حين برگشتن پشت پرده رفت. حدس زدیم که رفته است عطر بردارد. ادامه دارد ... eitaa.com/revaayatgar آیا مزار شهید پلارک بوی عطر می‌دهد!؟ 2⃣بخش دوم