بابا جان!
خواستم وقتی که برگردی من تورا در اغوش بگیرم، همان اغوشی که ضربان قلبت؛ تسکین دهنده ی تمام درد ها و رنج های من در شام بود.
حالا من باید تورا در اغوش بکشم؟
باشد،
ولی بابا چرا موهای زیبایت بهم ریخته؟
چرا سر مبارکت خونی است؟
بابا؟ چرا قلب نورانی ات، تپش ندارد؟