🦋 یهو چشم های مهوا چنان برقی زد که علی نفسش رو با صدا بیرون داد و سرش رو اروم کوبید رو فرمون محمدمهدی هم برا مهوا آب ریخت و خسته نباشید گفت. مهوا در ماشین رو باز کرد و بی حواس پیاده شد که ی موتوری رد شد و باعث جیغ خفیف مهوا شد علی سریعا از ماشین پیاده شد و.... با صدای جیغ خفیف مهوا سریع سرم رو از فرمون برداشتم و پیاده شدم و از پشت در آ*غوش کشیدمش خیلی ترسیده بود تو عملیات ها خیلی روحیش حساس میشد،،، توی ماموریت قبلی به خاطر پرونده، دزدیده بودشو اونقدر تهدید به کشتن من کرده بودنش که روحیش ضعیف شده بود اما اصرار بر بودن در محل کار داشت میخواست راه پدر شهیدم رو ادامه بده. _مهوا... ببین منو... حالت خوبه؟ مهوا خواهری جوابمو بده حرف بزن... _خو... خو... بم، آب... آب میدی بهم؟ سریع دوییدم و دیدم محمدمهدی لیوان آب پر کرده سریع از دستش گرفتم و بردم برا مهوا خیلی ترسیده بود هوا تاریک بود و جز دو سه تا ماشین کسی اینجا نبود. یکم که آروم شد به سمت ماشین حرکت کرد، رفتم و دستم رو روی شونش انداختم و گفتم: _ مهوا خواهری .... من ازت خیلی ممنونم _چرا؟ _چون این خطر هارو به جون میخری چون داری میجنگی و راه بابارو ادامه میدی چون باعث شادی منی چون باعث دلگرمی مامان دلشکستمی و چون خواهر منی.... _منم ازت ممنونم که شدی بابای کوچک من، شدی تکیه گاه من شدی برادر من _مهوا به ماه خیره شو ی آرزو برا من بکن منم ی آرزو برای تو میدونستم منظورش چیه برای همین.. _(با بغض زیاد ادامه دادم) اوممم من ارزو میکنم به خواسته قلبیت برسی... داشتم راه میوفتادم که برم دستمو گرفت و گفت: _هنوز آرزوی من مونده هاااا، ان شاءالله همیشه خوشبخت و(با شوخی و خنده ادامه داد) ی شوهر بیاد ببرتت از دستت خلاص بشم و داییی بشم بیام دختر خوشگلت رو بو کنم واییییی داییی شدن حس خوبی داره هااا ی چشمکی هم زد. میدونستم برای اینکه حالموعوض کنه اینارو میگه منم نخواستم دلشو بشکنم و ی لبخند پر از درد زدم و میدونم متوجه شد ولی به روی خودش نیورد و منو تا ماشین همراهی کرد. به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋