#پارت_سیوم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
_این چیه داری تنم میکنی من از اینا نمیپوشم...
_مگه بهت نگفتم اینجا تو تعیین تکلیف نمیکنی؟ اینم که میبینی ابوالزاهد برات خریده و گفته بپوشی و بری پیشش
تنم لرزید از اونی که میترسیدم داشت سرم میومد...
_من نمیرم این ده بار من ازش خوشم نمیاد اصن چرا من اینهمه دختر...
_ببین دختره چموش من از دست تو از همه شاکی ترم یا میری یا خودم با طناب ببندمت و بدم سامی ببرتت؟
_نههههه من نمیخوام برم.... من ازش بدم میادددد
_دیگه برا این حرفا دیره بدو منتظرته تو اون اتاق ته سالن...
هیچ کس جز مهمون های مهم حق رفتن به اونجا رو نداشتن با پاهای لرزون و دستی که به زور کشیده میشدن داشتم به اتاق مرگم نزذیک میشدم...
داشتم عزراییل پاکییم رو شرفم رو میدیم،،، دخترا با چشم های اشکی نگاهم میکردن و شیوایی که درد من رو کشیده بود در راه زجه زدن و التماس کردن قمر که بیفایده بود برای نبردنم
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋
@jannathoseyn🦋