🦋 _این چیه داری تنم میکنی من از اینا نمیپوشم... _مگه بهت نگفتم اینجا تو تعیین تکلیف نمیکنی؟ اینم که میبینی ابوالزاهد برات خریده و گفته بپوشی و بری پیشش تنم لرزید از اونی که میترسیدم داشت سرم میومد... _من نمیرم این ده بار من ازش خوشم نمیاد اصن چرا من اینهمه دختر... _ببین دختره چموش من از دست تو از همه شاکی ترم یا میری یا خودم با طناب ببندمت و بدم سامی ببرتت؟ _نههههه من نمیخوام برم.... من ازش بدم میادددد _دیگه برا این حرفا دیره بدو منتظرته تو اون اتاق ته سالن... هیچ کس جز مهمون های مهم حق رفتن به اونجا رو نداشتن با پاهای لرزون و دستی که به زور کشیده میشدن داشتم به اتاق مرگم نزذیک میشدم... داشتم عزراییل پاکییم رو شرفم رو میدیم،،، دخترا با چشم های اشکی نگاهم میکردن و شیوایی که درد من رو کشیده بود در راه زجه زدن و التماس کردن قمر که بیفایده بود برای نبردنم به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋