#پارت_سی_و_یکم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
قمر بیرحم بود برای پول قمر ناشنوا بود براس التماس ها و زجه های ما،،، قمر قمر نبود جون اصلا شبیه ماه نبود بیشتر شبیه اون ابر سیاه تو اسمون بود که گریه ابرهای سفید رو درمیاره...
رسیدم پشت در برای بار چندم بود نمیدونم ولی گوش زد کرد که عصبیش نکنم که اگه عصبی بشه گور خودم رو کندم.
در رو باز کرد و من به مرگ خودم سلام کردم دیگه بریدم کم اوردم حاضر بودم با کمربند بزنن ولی نیام اینجا ولی دیگه تمومه...
قمر رفت در و بست و قفل کرد صدای ابوالزاهد اومد و گفت: بالاخره اومدی،،، چه لباس زیبایی بهت میاد برای من خوشگل کردی نازم؟
بدم اومد خیلی بیشتر از قبل بدم اومد از نگاهش از حرفش...
چیزی نگفتم که کلافه گفت: چیه چرا نگام نمیکنی؟ من اون پایینم یا خیلی خوشگلم نمیخوای دید بزنی منو ی وقت گناه نشه؟ نگران نباش گناهش پای من ببینمت...
اومد سمتم و دستش رو دراز کرد که چونمو بگیره که سرم رو کشیدم عقب...
عصبی شد داد زد: گفتم سرت رو ببار بالا و جواب منو بده.
بگم نترسیدم دروغ گفتم ولی به روی خودم نیووردم و نقاب بیتفاوتی زدم و گفتم: جواب ابلهان خاموشیست
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋
@jannathoseyn🦋