🦋 بلند شد رفت بیرون و در و بست نمیدونستم میخواد چیکار کنه جونی برای تکون دادن تنم نداشتم چشم ها داشت میرفت روی هم صداهایی از بیرون میومد از درگیری دعا میکردم علی باشه... در با ضرب محکمی باز شد ابوالزاهد اومد تو و داد زد: ای دختره چشم سفید من ازت نمیگذرم... اومد و از موهام گرفت و کشید انداختم رو تخت... **** دیگه داشتم نا امید میشدم صورتم از گریه پر شده بود چرا تموم نمیشه این روز لعنتی داشت بهم نزدیک میشد و من جونی برای داد زدن نداشتم اگه داشتمم صدام به جایی نمیرسید دهنم رو بسته بود بیشرف. همین که خواست بشینه روی تخت در با صدای بدی که حاصل از شکسته شدنش داشت باز شد و چهره محمدمهدی و همکاراش رو دیدم... نمیدونم چیشد که ابوالزاهد چنان سیلی محکمی به من زد که محمدمهدی با عصبانیت و رگ غیرتی که زده بود بیرون اومد طرفش و کشیده محکمی بهش زد و بردنش. همکار های خانم کمکم کردن و من رو بردن از اتاق بیرون. * به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋