#پارت_سی_و_پنجم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
بعد از اروم شدنش بلند شدم و رفتم بیرون باید میرفتم پیگیر بقیه عملیات میشدم که محمدمهدی و علیرضا اومدن خسته بودن و با سر و صورت زخمی اومدن ترسیدم که شاید عملیات با شکست رو به رو شده ولی با لبخندشون دلم گرم شد و رفتم پیششون.
_چرا بهم خبر ندادین که چیشد؟
(محمدمهدی) _علی اقا بعد اینکه سپردی دست سرگرد سلامی و اومدی اینجا کلا همچی رو گزاشتی رفتی چطور بهت میگفتم؟
راست میگفت اصن حواسم نبود هیچی همراهم نیست،نه گوشی نه بیسیم اینقدر نگران بودم که یادم رفت.
_حالا چیشد بگید؟
_سامیار و عامرخان که در رفتن بچه ها دنبالشونن،،، قمر و ابوالزاهد و اون دخترا رو بردن اداره. خونه هم پاکسازی شد
_هارد ها چی؟
_هارد هارو هم زیر زمین خونه پیدا کردیم که تو اتاق ته راهرو سمت راست بود.
_خوبه
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋
@jannathoseyn🦋