* 💞﷽💞 💗خریدار عشق💗 قسمت53 بلند شدم و آروم درو باز کردم و رفتم وضو گرفتم برگشتم اتاق دیدم سجاد بیدار شده و پاهاشو ماساژ میده... - بمیرم ،پاهات درد گرفت؟ سجاد: نه عزیزم ،فقط خوابیده ،اونم چه خوابی ،بی حس شده پام.... - ببخشید، نفهمیدم کی خوابم برد سجاد: اشکالی نداره،بعد ها تلافی میکنم... ( بعدا،مگه بعدی هم وجود داره) چادرمو سرم کردم و سجاده رو پهن کردم سجاد: التماس دعا خانووم - محتاجیم آقا بعد از خوندن نماز خوابمون نبرد کنار هم دراز کشیدیمو من فقط نگاهش میکردم شاید هیچ وقت نتونم دوباره ببینمش... -سجاد سجاد:جانم... -اون پلاکی که دور آینه ماشینت بود ،واسه کیه؟ سجاد:یه سال با بچه ها رفته بودیم راهیان نور، طلاییه که بودیم رفتم یه گوشه نشسته بودمو با شهدا درد و دل میکردم که چشمم به این پلاک افتاد هر موقع به این پلاک نگاه میکنم،میگم چقدر گمنام ها غریبن... واقعن راست گفتن که حضرت فاطمه گمنام میخره ( چشماش پر از اشک شد ) -تو هم دلت میخواد گمنام بشی؟ (آهی کشید):من که لیاقتشو ندارم.. - عشقت چند؟ سجاد: یعنی چی؟ - عشقت و خریدارم ... سجاد: فروشی نیست خانوم هدیه دادمش ( دستمو مشت کردم زدم به سینه اش): ای شیطون زیرآبی میری پس... سجاد: نه خیر اونی که بهش هدیه دادم الان روبه رومه.. - من بدون تو چیکار کنم سجاد... سجاد:( موهامو نوازش میکرد) من هیچ وقت تنهات نمیزارم ،همیشه کنارتم - چقدر کم زندگی کردیم سجاد: خودت گفتی که مدت زندگی مهم نیست ،یادت نیست ؟ - اون موقع فکر نمیکردم اینقدر دیوانه ات بشم سجاد: منم فکر نمیکردم اینقدر عاشقت بشم بهار ،تو بهترین اتفاق زندگیم بودی - پس چرا ... ( دستشو گذاشت روی دهنم) هیسسس،من زندگیمو اول از خدا بعد از اهل بیت و شهدا دارم،هیچ وقت نمیخوام بین دو راهی قرار بگیرم ،پشتم باش ،بزار با دل آروم برم بهار - باشه ،برو... ( نفسم بند اومده بود و آروم اشک میریختم)