* 💞﷽💞
💗 خریدار عشق💗
قسمت57
از فرداش روزایی که سجاد میخواست زنگ بزنه میرفتم جمکران و کارم شده بود نوشتن نامه ،
غروبم که بر میگشتم خونه یه کم غذا میخوردم و مینشستم کنار تلفن
سر ساعت ،تلفن زنگ میخورد
با شنیدن صدای سجاد تمام سلول های مرده ی بدنم زنده میشدن
تقریبا ۱۷ روز از رفتن سجاد میگذشت و ماه رمضان رسید،من توی این مدت با خیالاتم زندگی میکردم
چه رویاهایی ساخته بودم در کنارش
به عکسایی که با هم گرفته بودیم نگاه میکردم ،ای کاش عکس روز آخری که با هم گرفته بودیمو ازش میگرفتم
صبح که بیدار شدم ،دلشوره عجیبی داشتم
قلبم تن تن میزد
فکر میکردم دارم مریض میشم
ولی وقتی که از اتاق بیرون رفتم
دیدم مادر جونم هی از این اتاق به اون اتاق میره
هی میره تو حیاط یه کم جارو میزنه باز میاد داخل خونه -سلام
مادر جون:سلام دخترم،صبحت به خیر
-اتفاقی افتاده؟
( با دستاش هی ور میرفت)
مادر جون:نمیدونم چم شده،صبح تا الان دست و دلم به هیچ کاری نمیرن ،یه جوری ام ،میگم نکنه واسه سجاد اتفاقی افتاده باشه
(پس من مریض نشده بودم،مادرجونم مثل من دلشوره گرفته بود،رفتم نزدیکش،لبخندی زدم ) -الهی قربونتون برم ،انشأءالله که چیز خاصی نیست، امشب زنگ زد باهاش صحبت کنین
مادر جون:انشاءالله،باشه مادر،تو هم برو استراحت کن هوا گرمه -چشم
بعد از ظهر ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم رفتم توی حیاط -من دارم میرم جمکران،کاری ندارین؟
مادر جون:نه عزیزم ،برو خدا به همرات،زودتر بیا افطار کنی! - چشم
یه دربست گرفتم و رفتم سمت جمکران
از دور با چشمان گریان به گنبد فیروزه ای نگاه میکردم
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ورودی مسجد جمکران
رفتم داخل مسجد و شروع کردم به نماز خوندن و دعا خوندن
هر چقدر دعا خوندم آروم نشدم
بلند شدم رفتم سمت چاه
اینبار دستم به قلم نمیرفت
اصلا نمیدونستم چه جوری بنویسم
نزدیک چاه نشستم
چادرمو کشیدم رو صورتمو گریه میکردم
-سلام آقا ،دیگه توان نوشتن ندارم ،میدونم که مهر تایید به نامه منو سجاد زدی
نامه ای که من نخونده امضا کردم ،چون عاشق بودم سجادم عاشق بود ،عاشق شما،عاشق امام حسین،عاشق عمه اتون حضرت زینب
آقا جان من میدونم که سجاد بر نمیگرده،شما رو به عمه اتون قسم ،فقط آرومم کنین،
من در کنار سجاد هر چند کم ولی عاشقانه زندگی کردم ،همینم برام کافیه،آقا جان آرومم کن...