بخش دوم؛ «توی این دو سال خبری از بهبود نبوده، اگر آقا بطلبه حتما می‌خواد شفا بده.» با این فکرها چراغِ دلم چلچراغ شد. آخرین‌ عدد روی شماره‌گیر، با انگشت اشاره‌ام چرخید و تلفن را به گوشم چسباندم. بوق دوم بود که عمه «بفرمایید» را گفت. - سلام عمه! حالت چطوره؟ پات بهتر شده؟ عمه سلام و احوالِ بی‌حس و حالی کرد و از درد پایش شکایت داشت. - عمه ‌می‌خواستم لاله رو ببرم مشهد. از باباش اِجازه‌شو می‌گیری؟ صدای عمه از پشت تلفن، خندان به گوشم رسید: «فکر نکنم داوود حرفی داشته باشه. بازم بهش میگم. ببرش شفاشو...» صدای هق‌‌‌ هق عمه نگذاشت ادامه‌ی جمله‌اش را بشنوم. با آبجی و لاله و کاروانی که راهی مشهد بودند‌، عازم شدیم. زحمت نگهداری بچه‌ها را به مامان داده بودم. از آقا صادق که اجازه‌ی زیارت و شفا گرفتن دخترم را خواسته بودم، با نفس عمیقی جوابم را داده بود: «زهرا جان تو انقدر زحمت برای بچه‌ها و مامانم می‌کشی که حالا یه هفته هم بری با لاله به جایی بر نمی‌خوره. تازه حاج‌خانوم هم که میاد بنده‌ خدا.» بغضم را قورت دادم: «دعا کن با شفای این بچه برگردم.» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/994 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan