کوچه‌پشتی باریک بود و تاریک! دراز و رمزآلود. از آن کوچه‌های قدیمی شهر که به اندازه‌ی روده‌ی آدم پیچ می‌خورد. به قول سمانه؛ کوچه‌ی پیچ‌آبادی! سرکوچه با خط درشت و البته کج و معوجی نوشته بودند: «بن‌بست». اما خودمانی‌ها می‌دانستند کوچه است، تهش می‌رسد به مغازه‌ی إسمال ماست‌بند. ما هیچ‌وقت از آن کوچه گذر نمی‌کردیم. بابا نمی‌خواست با دارودسته‌ی «مجید علاف» چشم تو چشم شود و مامان معتقد بود اهالی کوچه‌پشتی «بی تو دهن» هستند. حالا سمانه می‌خواست من را از کوچه‌پشتی ببرد سوپری. که چی؟ «خیلی نزدیک‌تره!» زن‌های آن کوچه، انگار که از زن‌های این کوچه طلبکار باشند، همیشه‌ی خدا چپ چپ نگاه‌مان می‌کردند و حتی توی مسجد، کنار ما توی یک صف قامت نمی‌بستند. فقط خواهر دکتر ذنوبی، که خانه‌ی بزرگی داشت وسط کوچه پشتی، گاهی می‌آمد خانه‌ی ما که خانوم‌جان برایش قرآن بخواند. همان‌جا دم در می‌نشست و تا خانوم‌جان وضو بگیرد، مامان را التماس می‌کرد: «مشلول برام می‌خونی عروس حجی؟ عدیله می‌خونی؟» سمانه را می‌گفتم؛ اصرار پشت اصرار که: «ازین وری نزدیکتره.» تا بیایم مِن‌مِن کنم، دستم را کشید و دوید سمت کوچه‌پشتی و من مثل بادبادکی بی اختیار، دنبال سمانه کشیده می‌شدم. چشم بر هم زدنی رسیدیم مغازه. آلاسکا را خریدیم و مست و خرامان سُر خوردیم سمت کوچه‌پشتی. سمانه دیگر عجله نداشت و من هم بدم نمی‌آمد یک بار هم که شده کوچه‌پشتی را سِیر کنم. همان اول کوچه صدای زنی آمد: «‌نیگا نیگا نوه‌ها حاج خانومندا» ✍ادامه در بخش دوم؛