بخش دوم؛ دخترها و سعید وسایل ناهار را دست به دست جمع کردند. سمیه سینی را با دو لیوان چای و قندان کنار من و صادق گذاشت: «مامان عروسی داداش علی کِی میشه آخه؟» - خوب شد گفتی. راستی آقا صادق، یه چیزی می‌خواستم بهت بگم. - بگو خانوم. - من اصلا دلم رضا نیست که برای علی و خانمش عروسی نگیریم. هر طور شده خودت یه کاری کن بچه‌م بی‌مراسم نباشه. آقا صادق دستِ راستش را بالا آورد و از مُچ چرخاند: «با کدوم پول؟ مگه دیگه چیزی مونده؟ خودت که دیدی هر چی داشتم کمک کردم برا خونه خریدنش.» فکری که چند روز توی سرم رژه می‌رفت و بالا و پایینش کرده بودم را به زبان آوردم: «من می‌تونم با آقام صحبت کنم عروسی علی رو بندازیم تو خونه‌ش.» اتاق از کِل کشیدن دخترها جان گرفت. سمیه، «بابا تو رو خدا!» را کِش‌دار و لوس مانند گفت و پشتِ سرش بقیه شروع به التماس کردند: «بابا، ما دلمون عروسی می‌خواد، آخه ما خواهر برادرای دامادیم. بابا.....بابا...» صادق لیوانِ چایی که خورده بود را در دستش نگه داشته و نگاهش می‌کرد: «نمی‌دونم باید فکر کنم، مامانتون النگوهاش رو هم داد برای خونه‌ی داداش علی، هیچی دیگه نداریم.» رضایت نسبی صادق را که دیدم بیشتر اصرار کردم: «پس من با آقا و مامانم صحبت می‌کنم، خدا خودش جور می‌کنه، این دوتا جوون هم ذوق می‌کنن که با یه مراسم برن سرِ خونه و زندگیشون.» «تا ببینیم خدا چی می‌خواد!» را از زیر زبانش بیرون کشیدم. صدای سارا را از کنارم شنیدم: «مامان به آبجی لاله هم بگیم بیاد؟» - آره، حتما. و دوباره مراسم کِل کشیدن برادر خواهرهای داماد، خانه را سر شوق آورد. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1005 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan