بخش دوم؛ خانواده‌ی ما، خاله بتول و خاله فردوس با دو سه تا بچه‌ی قدونیم‌قدشان، به همراه آقاجون و خانم‌جون و دایی‌رسول و دایی‌سعید و خاله‌زهرا. مساحت زیرزمین تقسیم به چهار شده بود و هر خانواده در قسمتی زار و زنبیل و رخت و لباس و زندگی‌اش را جا داده بود. پرده‌ها، دیوارهای هر خانه بود، که وقت افطار و سحر باز و بسته می‌شد. این مهمانی در مهمانی، همه‌ی تلخ‌کامی انفجارهای مهیب و صدای آژیر قرمز و لرزیدن شیشه‌ها را تبدیل به قند و عسل کرده بود برایمان. با دخترخاله‌ها فقط لذت بازی را درک می‌کردیم، درس‌خواندن آن سال هم شده بود مجازی پای تلویزیون. افطار و سحر سفره‌ها به هم متصل می‌شدند و هر کس هرچه داشت در سفره‌اش می‌چید. آخرین قسمت از زیرزمین حوض بزرگی بود که بالای آن، پنجره‌های مشرف به حیاط بود. حوضِ آب، سخاوتمندانه ما را روی شانه‌ی رف‌هایش جا می‌داد؛ برای مسواک زدن، وضو گرفتن، آب‌بازی کردن، میوه و سبزی شستن، و شستن ظرف‌هایی که سحر و افطار روی کول هم سوار می‌شدند. همه‌ی این هیجانات در وقت سحر و افطار نمود دیگری داشت. صدای قاشق و بشقاب‌هایی که روی سفره، نُت‌های پیانویی را تند تند بالا و پایین می‌کردند. صدای حرف‌زدن‌ها، صدای «اللهم إنی أسألک بِبَهائِکَ...»، صدای صف مسواک و «تند باش الان اذان میگن»، صدای اذان پدر بزرگ. نه! آن سحر بیدار نشده بودم. با همه‌ی هیاهویی که سحر به پا شده بود، من پا نشده بودم. سال اول روزه‌داری‌ام بود و من از تشنگی و گرسنگی خسته که نمی‌شدم هیچ، انگار هم‌سفر‌ه‌ی ملائکه بودم. اصلا لحظه لحظه‌اش را سرمست بودم. جذبه‌ی ماه رمضان ما را بزرگ کرده بود و گویی در مسابقه ‌ی بزرگی واقع شده بودیم و نباید از دیگران عقب می‌افتادیم. اما آن سحر... من عقب افتادم...! همین‌که دیدن آسمان نیمه روشن از لای چشمان نیمه‌بازم، مرا از عالم خواب به بیداری محض پرتاب کرد، انگار سقف شیشه‌ای به سرم نزدیک شد. سرم تیر کشید. من سحری نخورده بودم و این یعنی نباید روزه بگیرم. رود اشک از گوشه‌ی چشمانم جاری شد. کاسه‌ی گوشم را پر کرد و بالش زیر سرم را خیسِ خیس. تا مدتی در رختخواب به خود پیچیدم که صدای هق‌هقم بلند نشود. آن‌قدر با خودم کلنجار رفتم تا خوابم برد با بالشی نمناک. صبح وقتی بیدار شدم، چشمانم را باز نکردم. خودم را به خواب زده بودم تا مبادا کسی مرا دعوت به صبحانه کند. صدای ریز بازی بچه‌ها مرا به سمت خودش می‌کشید، اما من با همه‌شان قهر بودم. چرا کسی من را صدا نزده بود؟ غلتی زدم و خواب‌زدگی‌ام را ادامه دادم‌. چند لحظه بعد، مادر آرام سینی صبحانه را کنارم گذاشت و صدایم کرد. بغض دوباره در گلویم پیچید. نمی‌خواستم کسی گریه‌ام را ببیند. اصلا نمی‌خواستم بغضم بشکند. اما سر‌تا‌پایم گلویی شده بود دردناک. بالاخره با اصرار مادر از جا بلند شدم؛ اما با دو مَن عسل هم نمی‌شد من‌ را خورد. نه حرفی می‌زدم و نه چیزی می‌خوردم. اخم‌هایم آنقدر عمیق بودند که ابروهایم به هم نزدیک شده و درد در پیشانی‌ام خط انداخته بود. هرچه مادر اصرار می‌کرد من تلخ‌تر می‌شدم؛ مثل لیمو شیرینی که قاچ خورده و ساعتی مانده باشد؛ من از ساعت سحر مانده بودم. مادربزرگ وارد میدان شد و با ناز و نوازشی که مخصوص لحن و زبان و دست مادربزرگ‌هاست رگ خوابم را پیدا کرد. دست‌های استخوانی و گرمش را روی سرم کشید. رابطه‌ام با مادربزرگ اتو کشیده و رسمی بود. برای همین در باورم هم نمی‌آمد بشود روی حرفش حرفی عَلَم کنم. با کلامش و با گرمای دستش آهن قلبم نرم شد. چندبار که قربان‌صدقه را مثل پتکی روی دل آهن‌شده‌ام زد، دلم نرم شد و لقمه در دهانم و لیوان شیر در دستانم جا گرفت. حالا هر وقت قدم‌های ماه رمضان از کوچه‌های ماه رجب و شعبان به گوش می‌رسد، به تلاطم می‌افتم که مبادا به ماه مبارک نرسم؛ نکند یک بیماری، سردرد یا حال بد، سراغم بیاید و من مهمان خدا نشوم. نکند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan