#حسرت
#به_بهانه_هفته_جهانی_شیر_مادر
در این دو بهار گذشته از عمرش بارها و بارها تجربهاش کرده بودم، اما هیچوقت برایم اینقدر خاص نبود. حتی اولینبار که غنچهی لبهایش را چسباند به تن خسته از زایمانم، و محکم و عمیق تلاش کرد برای رفع گرسنگی یا شاید تشنگیاش، چنین احساسی را تجربه نکردهبودم. اما این بار با همیشه متفاوت بود. اولین مکشش دلم را لرزاند،
شیشهی احساسم از قلهی غرورم سُر خورد پائین و شکست. حالا عطرش سرمستم کرده بود. دوست نداشتم این تجربهی دونفره تمام شود.
خاطراتمان مانند فیلم، صحنه صحنه جلوی چشمانم رژه میرفتند.
آخر عمرم که نبود، آخرین شیردهیام بود، البته برای زهرا.
روزهای اول بعد از زایمان حتی توان راحت نشستن نداشتم، اما زهرای به قول دکترش پرخور از من جدا نمیشد.
گلسینه بهشتی بود که خدا سنجاقش کرده بود به تنم.
با ولع زیاد شیر میخورد، آنقدری که منِ بیتجربه مبهوت و نگران با خودم فکر میکردم:
«اگه شیردهی اینجوریه پس تو این دوسال من چطور به کارهام برسم؟»
کولیک شدید داشت و تا پنج ماه وقتی خورشید خانم بالا میآمد، تازه کرکرهی پلکهای من پایین میآمدند. انواع و اقسام داروها را هم امتحان کردیم، اما صد حیف که هیچکدام فایده نداشت و فقط صبوری چارهاش بود.
موقع دندان در آوردنش شبها آنقدر تن خستهام را میمکید که گاهی از کوره در میرفتم، همسرم را بیدار میکردم و میگفتم: «فقط ببرش!»
✍
ادامه در بخش دوم؛