✍بــخـش دوم؛ گفتم: «پنجاه سال دیگه که من پیر و فرتوت بشم، همین ریحانه طفل معصوم، تنهایی جمع و جورم بکنه؟ گناه نداره؟ اصلا هم‌بازی نمیخواد؟ من و محمدحسین با هشت سال اختلاف سنی چقدر به درد هم خوردیم؟» - خیلی خودخواه و یه‌دنده‌ای دختر. اصن دکترات چی می‌شه؟ این همه درس خوندی، میخوای کنج خونه کهنه بچه عوض کنی. مامانم نه گذاشت و نه برداشت، جلوی مادرشوهرم همین طوری رک سرزنش را شروع کرد. روا بود که با این شروع طوفانی، مادر شوهرم هم در ادامه بگوید: «فاطمه جون دنبال‌تون که نکردن، جوونی ماشالله، صبر می‌کردی ریحانه بره مدرسه، دومی رو می‌آوردی. نوه‌م چه گناهی کرده که به این زودی هوو آوردی سرش؟» حالا خوب بود این بار دیگر حرفی از فرمان رهبر و آینده کشور و ... وسط نیاورده بودم. البته که در چنین خانواده‌ای، تحلیل فرزند بیشتر و تقویت جبهه اسلام، شوخیِ خنده‌داری بیش نبود و موضوع سالمندی ایران در سال‌های پیش رو هم موضوع کاملا بی‌اهمیتی بنظر می‌رسید. در حالی که شعار من؛ تا پای جان برای ایران جان بود، آن هم در آینده‌ای که بعید بود حاضر و ناظر بر سرنوشتش باشم. می‌دانستم کتاب «من خواهر بزرگتر هستم» همان پهپاد اسرائیلی‌ست که ترورهای بی‌فرجامی در آستین دارد. زره پوشیدم، سلاح گرم و سردم را آماده کردم تا به میدان بروم. همسرم در میدان مبارزه زخمی شد و در حالی‌که مغزش را نشانه گرفته بودند به گوشه‌ای افتاد. تیمار کردنش با من بود. پیکار هم با من بود. حفاظت از ریحانه برای خمپاره‌های احتمالی هم با من بود. مراقبت از جنین پنج‌ماهه‌‌ی شاهد تمام این صحنه‌های دلخراش هم با من بود. «لا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکومَتِکَ». راه فراری نبود. تنها امیدم این بود که من در حال جهادم و مگر جهاد بدون تیر و ترکش ممکن است؟ پس تمام قد ایستادم و «ما رَأَیتُ إلّا جَمیلا» را دیدم. ولی بس که نشانه‌گیری‌ها دقیق و درست بود جانباز شدم؛ جانبازی در انتظار بی‌خردی چهارم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan