ظهر جمعه، غرفه‌ی ورودی حسینیه‌ی امامِ همدان، تماشاچیِ آیه‌های نصر بود. همه چیز، به شکلی غیرطبیعی، میزان بود. مرتب بود. مردمک‌ها و پلک‌ها و لب‌های ملت، قدم‌ها و شانه‌های ملت، جار می‌زد که پیروزند؛ یکدل و مصمم‌اند. انرژیِ سیّالِ فضا آن‌قدر پُرزور بود که جناب خورشید و سامانه‌ی جوّی را هم سربه‌راه کرده بود. هوا دل‌پذیر بود. وسط فرم‌ها و امضاء‌ها دویست بار از اعماق سیتوپلاسمِ سلول‌هایم ذوق کردم که آنجایم. شکر کردم که حیِّ لایَموت، اوضاع را ردیف کرد و آمدم؛ که روی مسئول «مادرانه‌»مان را زمین نینداختم؛ که بی‌خیالِ خواب‌های نصفه نیمه و منقطع و چشم‌های خسته و بدن کوبیده، از صبح زود کارهای اسباب‌کشی را سر و سامان دادم؛ که بچه‌ها را به مادرم سپردم و کَندم و آمدم. مردم، فوج فوج وارد می‌شدند. دلشان پیِ نمازجمعه بود. بیشترشان بی‌توجه به بند و بساط و دفتر و دستَک ما به سرعت عازم حسینیه بودند. ولی ما مثل برق، جلویشان را می‌گرفتیم: - لطفاً تشریف بیارین این فرمو امضا کنین. بَرا حمایت از جبهه‌ی مقاومته. فقط یه امضا! ✍ادامه در بخش دوم؛