#انگار_شتر_دیدی_ندیدی
تذکر میدهم جدی و بدون اخم؛
به مذاقش خوش نمیآید، دلش میخواهد همان مدلی که دوست دارد عسل را بریزد روی نان، و بعد بخورد.
اول دور قاشق تابش بدهد،
کشش بدهد،
دستش را بارها بالا و پایین بکند،
چند قطرهای پرتاب بکند روی گلهای سفرهی پارچهای، بعد که خوب برای هر لقمه به مادرْ نیز خونِ دل خوراند، لقمهاش را تناول کند.
تذکر بعدی را کمی جدیتر که میگویم، کاسه کوزهها را بههم میریزد. بلند میشود و گریهکنان درحالیکه اصواتی نامعلوم از حجم اشک و آه و گریه شلیک میکند، به سمت اتاق میدود.
انگار که چیزی را فراموش کرده باشد. میایستد، نگاه به اهل دور سفره میکند، ابرو درهم میکشد و دستهای مشت شدهاش را صاف و کمی متمایل به عقب میکشد.
گردن به جلو میکشد و محکمتر از تذکرهای من بلند میگوید: «شماها انگار خیلی بیشعورید!»
اخمهایم وا میشوند. چهرهی مصمم جدی مادریام جایش را میدهد به تعجب!
ابروبالا میدهم و چشم گرد میکنم، خیره میشوم توی چشمهای گردش. انگار حالا بعد از ادای کلامش، مزهی تلخش به کامش نشسته باشد،
دستهای مشت شدهاش را باز میکند؛
گرهی ابروهایش را زودتر.
لبخند دستپاچهای میزند.
کمی گردنش را خم میکند و کمی آرامتر از قبل میگوید: «انگار به حرف من توجه نمیکنیاا من گفتم انننننننننننننگاااار بیشعورید.»
✍
ادامه در بخش دوم؛