✍
بخش دوم؛
خندهام کمی پُر صدا شد.
امیرحسین روی تشکش غلتی زد و ما از ترس بیدار شدن پسرک صدایمان را آرامتر کردیم.
آقای ملکیان راننده سرویسش بود. چند باری حرفهایش را دخترک برایم مخابره کرده بود. چند مرتبه هم خواستم تماس بگیرم و منع گفتوگوی سیاسی و اعتقادی با دختر بچه یازدهساله در ماشین را اعلام کنم؛ اما صرفنظر کردم و هربار سپردم به تکرار بعدی.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم: «مثلا چی گفتی بهش؟»
لبهایش از خندهی من مثل گلِ هندوانهی شیرین قاچ خورده بود: «مثلا اون روز گفت چرا برا نماز مدرسه رو تعطیل نمیکنن تا هرکس خواست نماز بمونه و شماها هم زودتر بیاید من برسونمتون خونه؟»
با دو انگشت کنارههای لبش را خشک کرد: «گفتم، خانممون میگه نمازتونو اول وقت بخونید تا با نماز امام زمان بره بالا تو آسمون که حتما قبول شه. اگر مدرسه هم بگه برید من میمونم نمازمو میخونم.»
بعد هم یکجوری که انگار هنوز توی سرویس نشسته به ابروهایش چین داد:
«بچههای دیگه هم مسخرهم کردنا، ولی من اصلا بهشون محل ندادم.»
یاد نمازهای مغربش افتادم. به تازگی باید چند باری صدایم را به مدلهای مختلف توی خانه رها میکردم تا دخترک، اول وقتش نگذرد.
لپ صورتیاش را کشیدم و خندهی از سر شوقم را نشانش دادم: «آفرین دخترم، پس باید بیشتر به نمازای اول وقتت دقت کنی!»
پشتش را به من کرد و از صدایش معلوم بود که زورِ خواب، پلکهایش را دارد پایین میکشد: «باشه مامان، باشه. ثبتنام کلاس نقاشی یادت نره! دیدی امروز آقا دوباره گفت تبیین کنید.»
#مهدیه_مقدم
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
⬅️
بله:
🌐
ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
⬅️
ایتا:
🌐
https://eitaa.com/janojahanmadarane