#ماجرای_هفتسینی_که_عاقبتبخیر_شد!
شیر آب را میبندم، دستم را باحوله خشک میکنم، نگاهی به آشپزخانهی تمیز دستمال کشیدهام میاندازم و آرام بیرون میروم.
آهسته قدم برمیدارم. بچهها بساط خالهبازیشان را کنار میز سفره هفتسین گوشهی خانه پهن کردهاند.
لبخندم جان میگیرد.
قدمی جلو میروم،
اثری از چیدمان سفره هفتسین یک ساعت پیشم نیست...
سماق و سمنو توی قابلمهی دخترک روی گاز قرمز و زرد کوچکش در حال پختند.
سیرهای حبهشده کنار سنجد، به عنوان میوه توی آبکش نقلی طوسیاش گوشهای از سفره هفتسین جا خوش کردهاند.
سیبهای سفره را خواهر بزرگ، مادرانه خرد و تقسیم کرده و الان جز چوب و دانههاشان چیزی میان سفرهی خالهبازی نمیبینم،
جز آن تکهی رنده شده توسط وروجک کوچکمان که آثارش پایین پاهایش نمایان است...
با کشیده شدن دستان پسرک به سمت سبزه، بعد از دستور خرید سبزی توسط خواهرش، چشمم به سبزی یک خط در میان میافتد و تازه سبزههای ریز و دراز توی تنگ ماهی به چشمم میآید، وقتی بین تاب و پیچ ماهیها، میان آب میرقصند...
🔹
ادامه در قسمت دوم 👇