هرسال، فکری برای مخارج سفر می‌کرد تا همسرش، هزینه‌ها را بهانه نکند و از این سیل عظیم جا نمانند. یک اربعین، پس‌انداز یک ساله‌اش را خرج کربلا می‌کرد، یک سال وام می‌گرفت و در طی سال قسط‌ها را می‌داد و ... . اما آن سال، گوشواره یادگار دوران مجردی‌اش را فروخت تا خرج سفر هواییِ خودش و چهار فرزندش شود. عازم عراق شد. در منزلی که بیتوته کرده بودند، دختر صاحبخانه، حسابی با دخترش دوست شده بود. انگار نه انگار از دو زبان و دو فرهنگ مختلف بودند. موقع خداحافظی بود. همه وسایل را جمع کرده بودند. دخترک عراقی هدیه‌ای برای دوستش آورده بود. دوستی که مدت آشنایی‌شان زیاد نبود اما عمیقا دلبسته هم شده بودند. کادو را که باز کرد، گوشواره بود. شبیه همان گوشواره‌ای که فروخته بود. پرده اشک، دیدش را تار کرد. پلکی زد و قطره‌ای فرو افتاد. انگار خودِ خودش بود. همانی که به شوق زیارت فروخته بود. چقدر زود برایش جبران کرده بودند، در همان میانه‌ی سفر دلدادگی ... جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan