قسمت دوم؛ بعد مادر می‌گوید: «دیروز دیدم علی تو حیاط برنج‌های سالم و خوب رو ریخته جلوی مرغ‌ها.» علی، پسرِ برادرم است. زن‌داداش می‌گوید: «آره، بچه‌ها از یخچال برداشته‌بودن. نذاشتن تو یخچال، بو گرفته بود.» مادرم سری تکان می‌دهد و تایید می‌کند. او نگاه شخصی‌اش از یک اتفاق معمولی که کدبانویی زندایی‌ام باشد را با مخاطبش به اشتراک گذاشته و گریزی هم به موضوع مدِنظرش زده‌ است. و در پایان اجازه می‌دهد مخاطب خودش افکارش را پشت‌سر هم ردیف کند. فقط این‌که نور از چه زاویه‌ای تابیده بود یا منزل برادرش چه بویی می‌داده‌ یا مزه‌ی غذای زن‌داداشش چقدر عالی بوده را توصیف نکرده است. همان تکنیک‌هایی که توی کلاس روایت‌نویسی یادمان می‌دهند! سبزی‌ها که تمام می‌شود یک دسته می‌گذارد توی یک سبد و می‌دهد دست عروسمان و می‌گوید: «اینم برای شما، ببرید بالا.» عروسمان با لبخند تشکر می‌کند. سبد را می‌گیرد و می‌رود بالا. به مادر می‌گویم: «مادرشوهر بازی درمیاریدا.» پشت‌ِچشمی نازک می‌کند و می‌گوید: «بد می‌گم؟» می‌خندم و چیزی نمی‌گویم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan