_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ دستی رویِ دامنِ پُرچینِ سفیدم کشیدم. چادرِ سفید با گل‌هایِ ریزِ صورتی‌اَم را چرخشی دادم، تا رویِ پاهایَ‌م را بپوشاند. آبجی مریم کنارم ایستاد و دست‌هایَ‌ش را بالایِ سرم باز کرد. یک طرفِ سفره‌ی سفیدِ عقد را با دو دستش و گوشه‌ی چادرش را با دو دندانِ بالا و پایین گرفته بود. با زانو به پهلویَ‌م زد و با یک اَبرو روبه‌رو را نشانَ‌م داد. آخی گفتم و سرم را به روبه‌ رو نَینداختم. دوباره، پهلویَ‌م را موردِ لطف قرار داد و از بینِ دندان‌هایِ رویِ هم فشرده‌اَش «اونجا رو ببین» بیرون ریخت. نگاهم را از بینِ ده، پانزده نفری که دورَم را گرفته بودند، رَد کردم . آقا صادق کنار دَر ایستاده بود. کت و شلوارِ طوسی رنگِ سیری که اِنگار دو سایز برایَ‌ش بزرگتر بود، تن کرده بود. خنده‌ی آرامی به لب داشت. هم‌‌زمان با ورودش به اتاق، دانه‌ دانه‌های آبی که از گردن تا کمرم را با رود اشتباه گرفته بودند، سرریز شدند. آقا صادق مردِ آرام و متینی بود. این را همان بارِ اول که در اتاقِ خانه‌ی آقا، کنارم نشست، فهمیدم. تومانی صَنّار، با داوود فرق داشت. اِسمم را که کنارِ خانم گذاشت، قند تویِ دلم آب کردند. ✍ادامه در بخش دوم؛