بخش دوم؛ همه‌ی آن چند روز پوست بادام‌های خیس‌خورده را که می‌گرفتم، کاری به زیرنویس اخبار نداشتم. کاچی را که هم می‌زدم، پیام‌های نوتیفیکیشن را تند تند رد می‌کردم و موقع گرفتن شن‌ریزه‌های خاکشیر گوشم هیچ تحلیل و گزارشی نمی‌شنید. خودم را مجاب کرده بودم که این ده روز را بی‌خبر بمانم از دنیا به جایی برنمی‌خورد. من مادر مهربان وظیفه‌شناسی‌ام که می‌خواهم اولین سال روزه‌داری دخترم را برایش خاطره‌انگیز کنم؛ آن‌قدر که تا آخر عمرش ماه رمضان را دوست بدارد و از روزه‌داری لذت ببرد! شنیده بودم خوب است در اولین سال روزه‌داری دختربچه، اول و وسط و آخر ماه بهش هدیه بدهم. اولین روز ماه رمضان که افطار کرد بهش هدیه دادم. دوتا جوراب‌شلواری که برای پیراهن‌های عیدش می‌خواست. برای نیمه ماه هم برنامه داشتم و می‌خواستم پایان ماه با گوشواره‌هایی که دلش حسابی پیششان بود غافلگیرش کنم. آن روز نیمه رمضان بود و زهرا پانزدهمین روزه واجب زندگی‌اش را گرفته بود. شب قبلش وقتی سرم را روی نرمی بالش فشار می‌دادم و برای فردا نقشه می‌ریختم لابلای کانال‌هایی که بازشان نمی‌کردم کلمات دلهره‌آوری دیدم؛ فاجعه بیمارستان، حادثه بیمارستان شفاء. یادم آمد دو روز قبل یکی که نمی‌شناختمش بهم پیام داده بود که برای تشکیل زنجیره انسانی زنانه برنامه‌ریزی کنم. فهمیدم از بچه‌های مادرانه‌ست اما نفهمیدم زنجیره انسانی برای چه! جوابی ندادم و اصلا فراموشش کردم. آن شب هم ذهن مادرانه‌ام همه چیز را کنار زد و با فکر هدیه فردای دخترم خوابیدم. فردا حوالی ظهر بود که به زهرا گفتم لباس بپوشد. حتما هدیه‌ای که برایش در نظر گرفتم بی‌نهایت خوشحالش می‌کرد. می‌خواستم ببرمش روی دریاچه ارم و دوتایی تِله‌سیژ سوار شویم. هر بار آمده بودیم خانه خاله با حسرت از پشت پنجره قرقره‌های تله‌سیژ را دنبال کرده بود و من هر بار وعده سفر بعدی را بهش داده بودم. توی پارک همین که ماجرا را فهمید دست‌هاش را فاتحانه مشت کرد و جیغ بلندی کشید. از جلوی فروشگاه‌های جورواجور خوراکی گذشتیم. زهرا یک‌باره چادرم را کشید: «مامان! مامان! توروخدا از این پشمکا بخر بعد افطار بخورم.» با انگشت جایی را نشان می‌داد و مدام جمله‌اش را تکرار می‌کرد. سر چرخاندم به طرفی که اشاره می‌کرد. پشمک‌ها را نمی‌دیدم. «اوناهاش! اون‌جا مامان.» بالاخره چشمم به رگال چرخان و رنگارنگ پشمک افتاد اما مانیتور بزرگ کنج فروشگاه چشم‌هام را دزدید. در میان بالا و پایین پریدن‌های زهرا و چرخش پشمک‌ها من سرخی بی‌حسابی می‌دیدم و چشم‌هایی آشنا. چشم‌هایی که برق داشت. رمق نداشت اما برق داشت. من مادر بودم و این برق کودکانه را هرچند میان سرخی خون پنهان شده باشد می‌شناختم. پشمک‌ها هنوز داشتند می‌چرخیدند و زهرا هنوز داشت التماس می‌کرد. خبرنگاری که جلیقه ضدگلوله داشت از تنش می‌افتاد تندتند عربی حرف می‌زد. صدای مترجم واضح نبود. دست دخترم را گرفتم و وعده بعد از افطار دادم. دور و دورتر می‌شدیم که میان کلمات به هم چسبیده گزارشگر باز چیزهایی شنیدم. فاجعه، بیمارستان، هتک حرمت! با خودم فکر کردم لابد همان قضیه بیمارستان المعمدانی دوباره تکرار شده. ولی هتک حرمت چرا؟! زانوهام کمی سست بود. نشستیم روی تله‌سیژ. ترس از ارتفاع نداشتم اما دلم هم می‌خورد. گوشی را محکم توی دستم گرفته بودم که عکس و فیلم بگیریم. زهرا کودکانه جیغ‌های ریز می‌زد و «وای مامان! وای مامان!» از زبانش نمی‌افتاد. خوشحال بود. ارتفاعمان زیادتر می‌شد و تازه داشتیم می‌رسیدیم روی دریاچه. باد می‌آمد و دریاچه آبی، موج‌های ریز برمی‌داشت. نور خورشید وسط موج‌هایی که روی هم می‌لغزیدند سرگردان بود. از سمت تِرَن هوایی صدای جیغ می‌آمد. جیغ‌های سرخوشانه. سرنشینان برج سقوط آزاد داشتند. کمربندهایشان را می‌بستند. صدای ضبط شده‌ای که سعی می‌کرد وحشتناک به نظر برسد نزدیک می‌شد. نوار تونل وحشت شهربازی بود. به طرز مسخره‌ای می‌خواست ترسناک باشد. «یوهاهاهاها تونل وحشت! اوج ترس را این‌جا تجربه کنید. اوج هیجان. ✍ادامه در بخش سوم؛