*گذر زمان* ✍️ خلیل عابدی «شبِ فراقِ تو هر شب که هست، یلداییست»        کرسی را اول مرتبه در منزل مرحوم پدر بزرگم کشف کردم. عجیب بود وُ دوست داشتنی. فکرش را بِکُن سرمای زنجان بیداد می‌کرد. گاه بیش از چهل وُ هشت ساعت برف می‌بارید، مجبور بودی برفِ بام را در چند مرحله بِرُوبانی، درب خانه را باز می‌کردی و تَلی از برف را برابرت می‌دیدی. جالب‌تر آن‌که خبری از تعطیلی مدارس نبود وَ پا، که چه عرض شود تا کمر در برف سورتمه کشیده خود را به‌مدرسه می‌رساندیم.        پنج شنبه ظهر که می‌شد حس غریبی داشتم، در آن سرما پناه می‌بردم به‌منزل مرحوم جَدِّ اعلایم. که منزلشان نزدیک بود به‌مدرسه، خدایش بیامرزد «خانوم» با مهربانی تمام پذیرایم می‌شد.        خوب یاد دارم یک‌بار که رسیدم ناهار تمام و سفره جمع شده بود. پیرزن با گشاده روئی تمام مرا به صبر دعوت کرد. نیم قاشق روغن حیوانی بر بشقاب لُعابی رها کرده، بر روی سه فتیله‌ی سرمه‌ای رنگ نهاده، از گلدان کوچکی که پشت پنجره اتاق و به برکت آفتاب تنها یک گوجه فرنگی به اندازه گردو عمل آورده بود، گوجه فرنگی را چیده و با یک تخم‌مرغ خانگی چنان املتی درست کرد که تا به امروزِ عمرم، نظیرش را نخورده و نخواهم خورد.        مکمل این مراسم، وجود کرسیِ گرم وُ نرمی بود که تمام پائيز وُ زمستان را در خدمت سرمازدگان قرار می‌گرفت.        «چُلمَک» ظرف مخصوصی بود که برای پختن غذا به‌عنوانِ بهترین گزینه، ساعت‌ها در داخل کرسی جاخوش کرده و غذائی لذیذ وَ جا افتاده به عمل می‌آورد.        داستان ماموریت کرسی به‌اینجا ختم نمی‌شد، داخل کرسی و درست در کنار ستون‌های آن، آفتابه‌های مسی را پُر کرده و قرار می‌دادند که به‌وقت قضای حاجت دچار یخ‌زدگی مجاری ادرار نَشَوی.        نمی‌دانم چند بار ولی بارها هنگام خواب آن‌چنان لَگدی به آفتابه کوبیده و آن را با آن سنگینی چَپِه کرده و زغالِ کرسی را به کُما فرستاده بودم. تا سرانجام حضرات چاره کرده و در شب‌های حضور من، آفتابه را با یک نوار پارچه‌ای به ستون کرسی می‌بستند!        چیدمان کرسی نمادی بود از سلیقه، ذوق و هنرمندی صاحب‌خانه. ترمه، جاجیم، پَته، و انواع پارچه‌های زینتی که بر روی کرسی گسترده و در ساعات مختلف به روی آن بساط صبحانه، ناهار، عصرانه وَ شام چیده می‌شد.        پس از شام مراسم زیبای شب نشینی شروع می‌شد که اصطلاح عامیانه‌اَش «شَم شین» بود. ساده و بی‌آلایش، ظرفی پر از «شب چَرَه» که همان نخود و کشمش بود و گاه بادام، فندق و گردو نیز به آن اضافه می‌شد و مُتَکاهای اطلس و پُشتی‌های مخمل همواره در انتظار میهمان عزیزی بودند تا از ره رسیده، در آن‌جا لمیده و استکان کمرباریک چای را به‌دست گرفته گوارای وجودش کند.         تمام این‌ها بود، ولی دلبری کرسی در یک شب خاص تفاوتی بسزا داشت.       *یلدا* این بلندترین شب سال که احترامی کهن داشت. آن‌چه از آئين ایران باستان به‌جای مانده و امروزه برای هر ایرانی در هر ناکجا آبادی متفاوت از دیگر روزها و شب هاست. دو روز وُ دو شب است!       «نوروز» وَ «سیزده بدر» «چهارشنبه سوری» وَ «یلدا» در سیزده بدر و چهارشنبه سوری نقش جوان‌ترها پُر رنگ تر بوده. چه آن موقعی که دختران دَم بخت سبزه گره زده تا سال دگر را در خانه‌ی شوهر بسر کنند و یا زمانی که با تمام انرژی از روی بوته آتش پریده و فریاد کشیده؛ "زردی من از تو / سرخی تو از من"!       در نوروز و یلدا نقش بزرگترها چنان پُررنگ می‌شد که تمام رنگها را در بر می‌گرفت. این دو سفره‌ی گسترده به برکت بزرگترها اعتبار داشت. هفت سین بود وُ عیدی. یلدا بود وُ حکایت.        حال این پدر بزرگ وُ مادر بزرگ بود که بر صدر کرسی لَم می‌داد و خاطراتش را نبش قبر می‌کرد و در تصور فرزندان و نوادگان تصویر زیبائی به‌جا می‌گذاشت!        چای، آجیل، شیرینی، هندوانه وَ انار چنان جلوه‌ای بر کرسی می‌بخشید که حاضر نبودی آن کرسی را با کرسی صدارت تاختََش بزنی! ساعت‌ها این بلندترین شب سال را به احترام تمام با خنده و شادی سپری کرده و سرانجام در سکوتی وزین همه‌ی چشم‌ها به حافظ بود.        همه دل‌ها خوش بود،        به همان خاطره‌ها        وَ به فال حافظ        که به دستی لرزان        وَ صدائی آرام خوانده می‌شد ناگه؛        "صحبت حکام، ظلمت شب یلدا ست / نور ز خورشید جُوی بو که برآید"        گاه فکر می‌کنی، تمام آن‌روزها گذشته! و دیگر اثری از آن‌ها نیست. و ناگاه می‌بینی هنوز هستند افرادی که بسبب ریشه‌ی محکم و فرهنگ غنی ، هم‌چنان در حفظ زیبائی های کهن می‌کوشند و با وجود انواع وسایل گرمازای، هنوز بر کرسیِ فرهنگ وَ گذشته‌ی خویش تکیه می‌زنند. شاد باشید وُ سرفرازا